شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

مصاحبه با آقای حمید شوشتری

متن ذیل محصول گفت و گو با آقای حمید شوشتری از محافظین شهید حجت الاسلام والمسلمین موسوی دامغانی پیرامون خاطرات ایشان shahidan- 01از سال های همراهی با این روحانی انقلابی می باشد که در آبان ماه 1392 هجری شمسی صورت پذیرفته است و در بردارنده ی مطالب مفیدی پیرامون روحیّات این شخصیت والامقام می باشد که پس از تنظیم و پاره ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می گردد.

-    لطفاً ضمن معرّفی خودتان، از چگونگی آشنایی با شهید موسوی دامغانی بگوئید.

«بسم الله الرحمن الرحیم»

حمید شوشتری هستم؛ متولّد سال 1343 هجری شمسی که از سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمده ام و در سنّ هفده سالگی و اوایل جوانی توفیق حضور در خدمت روحانی بزرگوار، شهید موسوی دامغانی امام جمعه و نماینده ی محترم مردم رامهرمز در مجلس شورای اسلامی را پیدا کردم و چند ماهی در این مسیر قدم برداشته ام. هم اکنون نیز بازنشسته ی سپاه هستم و در مدرسه ی علمیّه خواهران الزاهرا(سلام الله علیها) اهواز در بخش ارتباط با ادارات و کارهای پشتیبانی این مدرسه خدمت می کنم.
آن چیزی که موجب وابستگی شدید این جانب به شهید دامغانی گردید، علاوه بر ارادت ذاتی ام نسبت به سادات که عامل مهمّی در این زمینه به شمار می آید، برخورد متواضعانه و جاذبه ی فوق العاده ی ایشان بود که من را مجذوب شخصیت شان ساخت به طوری که در مدّت انجام وظیفه ام حالت پدر و فرزندی بین ما برقرار گردید و درس های زیادی از ایشان گرفتم. اگر هم اکنون نیز خصلت خوبی در بنده وجود داشته باشد حاصل درس هایی است که به صورت عملی و رفتاری از این بزرگوار اخذ کرده ام.
حاج آقا موسوی حقیقتاً شخصیتّی مردمی، دلسوز و ولایت مدار بودند و در زمینه ی علوم دینی نیز دانشمند و مطّلع؛ به همین خاطر در جلسات ائمّه ی جمعه ی استان که هر دو هفته یک بار در یکی از شهرهای خوزستان برگزار می گردید، بیش تر اوقات به ایشان پیشنهاد سخنرانی می دادند و در حالی که از قبل هم هماهنگی ای صورت نگرفته بود شروع به صحبت می کردند که معمولاً بیش تر از یک ساعت هم طول می کشید. چنان هم مطالب را جذّاب مطرح می کردند که مخاطبین پس از شنیدن بیانات شان در صدد بر می آمدند با حاج آقا آشنا شوند و ببینند از کدام شهر آمده اند و زمانی که می‌شنیدند ایشان، امام جمعه ی رامهرمز هستند، می‌گفتند: خوشا به حال مردم رامهرمز که چنین امام جمعه ای دارند. البته همان موقع هم ما خوب می دانستیم که جایگاه ایشان خیلی بالاتر از این هاست و توانایی پذیرش مسئولیّت در رده های بالای کشور را دارند ولی به سبب عشق و علاقه ای که به محرومین داشته اند امامت جمعه ی شهرستانی مثل رامهرمز را پذیرفته بودند. یک بار هم خودشان به بنده گفتند: وقتی پیشنهاد رامهرمز را مطرح کردند از چند جای دیگر مثل قوهّ ی قضائیه برای همکاری دعوت شده بودم اما وقتی رامهرمز و عقب افتادگی منطقه را دیدم این جا را انتخاب کردم. بد نیست این را هم بگویم وقتی برای اوّلین بار با همسر و فرزندان شان به سمت رامهرمز می آمدند ظاهراً به خاطر بمباران یا مشکل دیگری قطار در نزدیکی های اهواز می ایستد و مجبور می شوند مسافت زیادی را با ساک، پیاده طیّ کرده و این گونه خودشان را به شهر برسانند.

-    از ویژگی های ممتاز این شهید والامقام ارتباط سرشار از محبّت با توده های مختلف مردم بوده که در یادها باقی مانده است، لطفاً اگر در این زمینه مطلبی در خاطر دارید، بیان نمائید.

همین طور است؛ همیشه در روزهای ملاقات یا غیرآن تأکید می کردند مبادا مانع آمدن مردم شوید و اگر خدای ناکرده چنین اتفاقی رخ می داد شدیداً ناراحت می شدند. یادم هست یک شب که به شدّت بیمار هم بودند، پدر شهیدی جلوی درب منزل آمدند تا حاج آقا را ببینند. به نظرم ساعت از یازده گذشته بود اما  از آن جایی که واقعاً مردم ایشان را دوست داشتند در هر ساعت از شبانه روز جلوی منزل می آمدند تا مشکل شان را با حاج آقا در میان بگذراند؛ شما می دانید خیلی از مسئولین هستند که شاید کسی جرأت نکند نزدیک شان برود تا چه رسد به درب منزل شان. خلاصه وقتی این پدرشهید گفتند: با حاج آقا کار دارم؛ با توجّه به وضعیّت جسمانی آقای دامغانی از ایشان خواهش کردم، اگر امکان دارد فردا بیایید و علّتش را هم گفتم که آقا کسالت شدیدی دارند و در حال استراحت هستند. بنده ی خدا هم پذیرفت و فردا آمد دفتر. امّا وقتی داخل اطاق شدند بدون این که قصدی داشته باشد به آقا گفتند: دیشب آمدم جلوی منزل ولی ظاهراً شما کسالت داشتید و بچّه‌های حفاظت گفتند: امروز بیایم خدمت تان. این پدر بزرگوار تنها می‌خواست به ایشان بگوید: من دیشب آمده بودم و دوست داشتم شما را ببینم. اما همین که این جمله را بر زبان آوردند یک دفعه چهره ی حاج آقا عوض شد و پرسیدند: جریان چیست؟! گفتم: حاج آقا؛ چون دیر وقت آمده بودند ما به خاطر رعایت حال شما و کسالت شدیدی که داشتید خواهش کردیم اگر امکان دارد صبح بیایند و اگر هم کارشان ضروری است شما را بیدار کنیم که پذیرفتند و صبح آمدند. این قضیّه گذشت تا این که ساعت ملاقات تمام شد. وقتی همه رفتند، به من گفتند: آقای شوشتری؛ نگهبان ها، محافظین و راننده ها را بگوئید بیایند داخل و در را ببندید. وقتی همه جمع شدیم، گفتند: این مسئله ای که دیشب اتفاق افتاده است دیگر نباید تکرار شود؛ دیگر نشنوم کسی از جایی آمده و کاری داشته است و من را خبر نکرده اید؛ می خواهد روستایی باشد یا شهری. حتّی اگر کسی نیمه ی شب آمد جلوی درب منزل و گفت: می‌خواهم موسوی را  ببینم باید بیائید من را بیدار کنید و اگر بیدار نشدم با پا من را از خواب بلند کنید و بگویید: بلند شو، حالا که مسئولیّت قبول کرده ای بلند شو و جواب مردم را بده، مردم می‌خواهند تو را ببینند!.

-    نکته ی عجیب و درس آموزی است!

این ها حقایقی است که ما شاهدش بوده ایم. چنان مقیّد به کار و حفظ حرمت اشخاص بودند که بارها می گفتند: من باید آن چنان سخت کارکنم که بیهوش شوم و اگر این حالت پیش بیاید مردم خودشان می‌روند امّا شما حقّ ندارید به کسی «نه» بگوئید. اتفاقاً یک بار هم این وضعیّت رخ داد و از خستگیِ ناشی از کار مداوم بیهوش شدند که مردم هم رفتند.
مقیّد بودند در مقابل فردی که وارد اطاق یا جلسه می‌شود تمام قدّ بایستند و مصافحه و روبوسی گرمی داشته باشند؛ اگر بلافاصله شخص دیگری می آمد دوباره همه ی این کارها را تکرار می کردند و این داستان تا ظهر ادامه داشت. این تقیّدات باعث می شد برخی از دوستان خسته شده و از کار با ایشان فاصله بگیرند چون در این شرائط محافظین هم مجبور بودند از جا برخیزند و دوباره بنشینند؛ لذا برخی از بچّه‌هایی که جوان تر بودند تاب نمی آوردند و به سپاه مراجعه می کردند که نمی‌توانیم با ایشان کار کنیم.
وقتی با ماشین از خیابان می گذشتیم پشت سرِشان را نگاه می‌کردند و اگر می دیدند ماشین، خاک بلند کرده است به راننده می‌گفتند: آقای عبّاسی؛ یک مقدار آرام تر، مردم اذیّت می‌شوند یا وقتی می‌دیدند کسی دست بلند کرده است، به راننده می‌گفتند: بِایست؛ بِایست؛ این بنده ی خدا کار دارد. ما می‌گفتیم: اگر کار داشته باشد، می آید دفتر. می‌گفتند: نه؛ با چه وسیله ای می خواهد بیاید دفتر؟! خلاصه می ایستادیم. ایشان هم سلام و احوال پرسی می‌کردند و می‌گفتند: بفرما؛ من در خدمت شما هستم. حتی گاهی می‌گفتند: بیا سوار شو تا ببینم گرفتاری شما چیست که می‌گفتیم: حاج آقا؛ از لحاظ امنیّتی درست نیست سوار ماشین شود؛ ما اصلاً  او را نمی‌شناسیم. می‌گفتند: نگران نباشید؛ چهره اش داد می‌زند روستایی است و از راه دور آمده است تا من را ببیند؛ یک مقدار کوتاه بیایید؛ إنشاء الله اتّفاقی نمی‌افتد؛ و او را به دفتر می‌رساندیم تا حاج آقا کارش را دنبال کنند.

ashkhas- 01- mohafez - shooshtari

«پیگیری مشکلات مردم»
از اخلاق ایشان در برخورد با مردم این بود که اگر کسی به دفتر مراجعه می کرد آقای دامغانی همان وقت کارش را پیگیری می‌کردند و این جور نبود که بگویند: نامه ای به او بدهید تا برود. - حالا کسی به این نامه اعتنا بکند یا نه -  بلکه با تلفن هِندِلی که آن وقت ها رایج بود و برقراری ارتباط با آن هم سخت و دشوار بود، تماسّ می گرفتند تا این که مشکل طرف را حلّ کنند. اگر به کسی هم نامه ای می‌دادند چون ادارات با روحیّات ایشان کاملاً آشنا بودند و می‌دانستند شخصاً مسأله را پیگیری می کنند، به مسأله رسیدگی کرده و مشکل را حلّ می کردند. آقا هم واقعاً با کسی رودرواسی و تعارف نداشتند. یک زمانی از اداره ی بازرگانی شکایت های متعدّدی شده بود مبنی بر این که به مردم توجّه نمی کنند و مردم ناراضی هستند. ایشان هم آمدند و در خطبه ی نمازجمعه مسأله را مطرح کردند؛ آن روز من کنار جایگاه ایستاده بودم و رئیس اداره ی بازرگانی هم صف اوّل نشسته بود. حاج آقا گفتند: مردم از اداره ی بازرگانی به ما شکایت های زیادی کرده اند؛ من هم مسأله را پیگیری کرده ام و مشخّص شد که رئیس اداره باید عوض بشود؛ اطّلاع داشته باشید به زودی مدیرش را عوض می‌کنیم. ببینید بدون هیچ گونه ملاحظه و این که مثلاً بگوید: چون روبرویم نشسته است مقداری مراعات حال این مسئول را کنم. اصلاً اهل تعارف نبودند و به تنها چیزی که  می اندیشیدند کار و خدمت به مردم بود. آن قدر به نقاط مختلف شهرستان رفته بودند و با مردم ارتباط برقرار کرده بودند که مردم روستاهای دوردست هم ایشان را می‌شناختند.

«احترام»
رفته بودیم تهران و از خیابان ولیعصر می گذشتیم. دو نفر از محافظین طرف راست و چپ ایشان بودند و من هم صندلی جلوی ماشین بودم ؛آقای صمد عباسی هم رانندگی می کردند. در همین حال خانمی که بد حجاب بود می خواست  از جلوی ماشین ردّ شود.آقای عباسی هم تصمیم گرفت که حرکت کند. تا صمد خواست راه بیفتد حاج آقا همین طور که دست شان را بین صندلی ها گذاشته و مقداری جلوتر آمده بودند به آقای عباسی گفتند: اجازه بده؛ این خانم ردّ شود و با احترام به آن خانم اشاره کردند که بفرمائید، بروید. به صورتی که بنده ی خدا متوجّه شد ماشینِ یکی از شخصیّت های روحانی است و افرادی که همراه هستند محافظین شان می باشند. وقتی که این خانم از جلوی ماشین عبور کرد یکی از بچّه‌ها - شاید هم با مقداری ناراحتی - گفت: حاج آقا؛ این ها بد حجاب هستند؛ آن وقت شما این طور ..؟!. حاج آقا گفتند: اشکال ندارد؛ این خانم ایرانی، مسلمان و شیعه است؛ این گونه برخوردها تأثیر خودش را می گذارد؛ از این جا  که برود اگر امروز یا فردا، کسی به او بگوید: همه ی روحانی ها بد هستند؛ او به خاطر همین برخورد خواهد گفت: نه؛ همه شان بد نیستند. شاید همین احترام باعث شود نسبت به روحانیّت دید دیگری برایش ایجاد شود و جایی به کمکش بیاید و از مسیری که انتخاب کرده است برگردد.
همان طور که اشاره کردم ما رفتارهایی از این دست را از ایشان مکررّ دیده ایم. یک بار در یکی از غذاخوری های بین راه برای نماز و ناهار ایستادیم. غذا خوری هم از مکان هایی بودکه معمولاً راننده ی تریلی ها و کامیون ها در آن غذا می خورند. همین که وارد شدیم حاج آقا رفتند کنار میزی که چند تا راننده مشغول خوردن غذا بودند و شروع کردند با آن ها در باره ی اوضاع و احوال شان صحبت کردن. این بندگان خداآن قدر از برخورد حاج آقا خوش شان آمده بود که موقع خداحافظی از داخل کامیون مقداری میوه آوردند و داخل ماشین ما گذاشتند. برخورد گرم و محبّت آمیزشان به سرعت اثر می گذاشت و افراد را علاقه مند و مجذوب  ایشان می ساخت؛ خیلی از بچه‌های رامهرمز به بنده می‌گفتند: فقط با یک سلام و علیک و مصافحه جذب ایشان شده ایم. حالا ببینید چطور فرد را تحویل می گرفته و دست او را به گرمی می فشرده است که شیفته ی ایشان می شده اند.

«حرفِ حاج آقا»
به نظرم اشکال نداشته باشد این خاطره را هم در همین زمینه نقل کنم. پدر من کلاً رابطه ی خوبی با نظام و مسائل مربوط به آن نداشت؛ حتّی رفت و آمد آن چنانی هم با روحانیّت نداشتند؛ در عوض من انقلابی بودم و به همین خاطر هم علاقه داشتم حاج آقا را منزل خودمان ببرم ؛ اما از طرفی نگران بودم نکند پدرم چیزی بگوید و جلوی آقای دامغانی خجالت زده شوم. سرانجام یک بار که حاج آقا اهواز آمده بودند دلم را به دریا زده و دعوت شان کردم؛ ایشان هم قبول کرده و تشریف آوردند. آن موقع خانه ی ما در خیابان بیست متری شهرداری بود و همگی آن جا زندگی می‌کردیم. وقتی وارد خانه شدند چنان پدرم را گرم گرفتند که در همان برخورد اوّل علاقه مند به حاج آقا گردید تا جایی که بعدها گاهی به پدرم می‌گفتم: آقای دامغانی برای ازدواج من دنبال موردی هستند - چون در رامهرمز، تهران ، قم  و حتّی یک بار که رفته بودیم دامغان، پُرس و جو می کردند تا همسر مناسبی برای من پیدا کنند و می گفتند: می‌خواهم برای آقا حمید یک دختر خوب بگیرم؛ البته سرانجام دختر خانم یکی از بستگان مان را گرفتم که به سفارش شهید دامغانی بود –  حالا نظر شما چیه؟ ایشان جواب می داد: اشکال نداره؛ آقای دامغانی هر کاری کند من هم قبول دارم. آن شب وقتی شام را خوردیم و از خانه بیرون آمدیم همین طور که به طرف ماشین می رفتیم با چند تا از بچّه‌های کوچه که داخل پیاده رو نشسته بودند شروع کردند به خوش و بش و احوال پرسی به گونه ای که بچّه های محلّه برای لحظاتی تعجّب کرده بودند چرا این آقای روحانی به طرف شان آمده و این طور تحویل شان گرفته است. به نظرم از موفقیّت های ایشان این بود که از کوتاه ترین و کم ترین  فرصت ها استفاده می کردند و افراد را جذب می کردند؛ البته نه جذب خودشان بلکه به سمت روحانیّت، انقلاب و اسلام.

«دست های پینه بسته»
این خاطره هم شنیدنی است؛ یک روز صدای زنگ درب منزل بلند شد؛ رفتم درب را باز کردم دیدم کسی نیست. درب را بستم و برگشتم به سمت اطاق که دوباره صدای زنگ آمد. آمدم درب حیاط را باز کردم امّا باز هم کسی نبود. با خودم گفتم: حتماً بچّه‌ها هستند که شیطنت می کنند و زنگ را زده و فرار می‌کنند. به همین جهت رفتم پشت درب و منتظر ماندم تا اگر صدای زنگ آمد بلافاصله درب را بازکنم و ببینم چه کسی است. خیلی نگذشت که دوباره صدای زنگ بلند شد؛ به سرعت درب را باز کردم و با تعجّب دیدم مردی روستایی پشت درب ایستاده است. گفتم: چرا زنگ می‌زنی؟! اصلاً شما بودی که زنگ می‌زدی؟ گفت: بله. گفتم: پس چرا پشت درب نمی ماندی؟! گفت: با آقا کار ضروری دارم اما می‌ترسیدم راهم ندهید؛ می‌رفتم مخفی می‌شدم- معلوم شد بنده ی خدا پشت ماشینی که جلوی خانه پارک شده بود مخفی می شده است- گفتم: این که بدتر شد!؛ خلاصه معلوم شد گرفتاری مالی دارد و نیاز به پول. پرسیدم: چرا نمی‌روی کمیته ی امداد ؟! در همین بین حاج آقا که برای انجام کاری داخل حیاط آمده و متوجّه صحبت ما شده بودند، صدا زدند: کی آمده؟ گفتم: بنده خدایی هست، چند بار در زده و  مخفی ‌شده است؛  الان هم می‌گوید: با حاج آقا کار دارم. تا این را گفتم خودشان آمدند جلوی درب و مهربانانه او را تحویل گرفتند و احوال پرسی کردند. همین طور هم که با او صحبت می کردند به کف دست های این بنده ی خدا خیره شده بودند. بالاخره یک مقدار پول کف دستش گذاشتند و او را بوسیدند و خداحافظی کردند. وقتی این مرد روستایی رفت، به ایشان گفتم: حاج آقا؛ باید مراقب باشید، بعضی ها همین طوری مراجعه می کنند؛ یعنی آمده شهر، با خودش می گوید می روم و از حاج آقا هم پولی می گیرم؛ معلوم نیست واقعاً مشکلی داشته باشد. آقا گفتند: شما درست می گویی؛ ممکن است همین طور باشد امّا وقتی دست هایش را دیدم، احساس کردم شخص زحمت کشی است چون دست هایش پینه بسته بود؛ خجالت کشیدم دست خالی او را برگردانم.

-    به خاطرات بسیار زیبا و مهمّی اشاره نمودید؛ لطفاً مقداری هم از چگونگی برخوردشان با بچّه های محافظ بگویید.

در طول مدّتی که خدمت ایشان بودم نگذاشتند حتّی یک بار دست شان را ببوسم یا وسایلی که برای منزل می بردند را از دست شان بگیرم و کمکی کرده باشم؛ چه زمانی که امام جمعه ی رامهرمز بودند و چه زمانی که نماینده ی مجلس شدند.   

«شخصیّتی کم نظیر»
یک بار به طرف قم می‌رفتیم تا ایشان را برای شرکت در جلسه ای به تهران برسانیم. در این سفر همسر و فرزندان شان نیز داخل ماشین بودند و ماشین مان هم خودروی استیشن بود. همسر حاج آقا و بچه ها رفته بودند انتهای ماشین، یعنی  قسمتی که ساک ها را می گذارند، نشسته بودند و ما کنار حاج آقا و روی صندلی نشسته بودیم؛ البته خیلی اصرار کرده بودیم که خانم شما بیایند این جا و ما برویم عقب ماشین ولی ایشان گفتند: نه؛ شما برای حفاظت از جان من زحمت می کشید، درست نیست جای تان کنار ساک ها باشد. خلاصه هر چه اصرارکردیم قبول نکردند با این که خانم شان کسالت هم داشتند. تا این که در مسیر به تنگه ی فنّی که موج های بدَش معروف بود، رسیدیم و ماشین، داخل دست اندازهای جادّه افتاد و باعث شد سرِ حاج خانم دو یا سه بار محکم به طاق کابین ماشین بخورد؛ آن قدر هم ضربه محکم بود که ما صدای برخورد را شنیدیم. وقتی این اتّفاق رخ داد به آقای عباسی گفتیم: بِزن کنار. وقتی ماشین ایستاد،گفتیم: یا ما پیاده می‌شویم و بر می گردیم یا این که خانم تان باید بیایند کنار شما بنشینند. خلاصه با اصرار زیاد ما قبول کردند که دو تا از بچه‌ها بروند انتهای ماشین و خانم شان بیایند جلو. جالب این بود که به آقای عبّاسی هم چیز خاصّی نگفتند، فقط تذکر دادند: آقای عبّاسی؛ یک مقدار یواش تر؛ حاج خانم حالش خوب نیست. خب شما بگویید غیر از ایشان، چه کسی این کار را کرده است؟! به نظرم هیچ کَس؛ من که سراغ ندارم و باور هم نمی کنم مسئولی این کار را کرده باشد که همسرش را کنار ساک ها بنشاند و محافظ هایش را کنار خودش بنشاند؛ واقعاً هوای ما را داشت. در طول مسیرهایی که همراه ایشان بودیم به صورت مرتّب مسائل شرعی را از ما می پرسیدند تا مبادا وقت مان تلف شود یعنی می خواستند در همین فرصت هم بهره ای علمی برده باشیم. وقتی در جلسه ای سخنرانی می کردند از ما می پرسیدند: سخنرانی عیب و ایرادی نداشت؟!.

«مثل فرزند خودشان»
به نظرم سال 1360-61 بود که رفتیم قم و همان جا خبر دادند جهت اعزام به لبنان باید به سرعت برگردم خوزستان. حاج آقا آن روز من را تا راه آهن قم رساندند و موقع خداحافظی درگوشم اذکاری خواندند که به نظرم در بمباران های شدید لبنان محافظ خوبی برای من بود به گونه ای که هیچ آسیبی به من نرسید. خب این قضیّه گذشت تا این که وقتی برگشتم، رفتم جلوی منزل شان تا حاج آقا را ببینم امّا متوجّه شدم کسالت دارند و در حال استراحت هستند ولی آقا سید محمد باقر – فرزند شهید – تا من را دیدند از خوشحالی این که برگشته ام دوان دوان رفتند و حاج آقا را صدا زدند. ایشان هم بلافاصله آمدند داخل حیاط و مثل این که فرزند خودشان از سفر برگشته باشد من را در آغوش گرفتند.گفتم: شما کسالت داشتید، من نمی‌خواستم مزاحم بشوم؛ که گفتند: نه؛ وقتی سید محمد باقر خبر داد شما آمده اید خیلی خوشحال شدم.

«پذیرایی»
مدّتی بود که خانواده را برده بودند قم و خودشان در رامهرمز می ماندند. هر چند وقت یک بار هم می رفتند قم تا به بچه ها سَری بزنند. خب طبیعی بود که در این سفرها ما نیز همراه شان می رفتیم؛ امّا سعی می کردیم برای استراحت به مقرّ سپاه که در نزدیکی میدان راه آهن قم قرار داشت، برویم و کمتر مزاحم ایشان شویم با این که ساختمان محلّ استراحت مان از حیث امکانات و بهداشت در وضعیّت بسیار بد و ناجوری قرار داشت؛ مثلاً  موقع خواب از ترس سرما مجبور بودیم یکی دو تا پتو به عنوان زیر انداز پهن کنیم و یکی را هم مُتَکا؛  دو تا پتو را هم روی خودمان می کشیدیم؛ اما باز نصف شب متوجه می شدیم کسی از راه رسیده و چون پتو گیرش نیامده پتوهای ما را کشیده و برده است؛ از نظر بهداشتی هم خیلی از اوقات کِیک به سراغ بچّه‌ها می آمد وکارشان را به بیمارستان و دکتر می کشاند. خلاصه شرائط به گونه ای سخت و دشوار بود که مجبور می شدیم بعضی از شب ها داخل یکی از میادین قم بخوابیم. همه ی این سختی ها و دشواری ها را به خاطر علاقه ای که  به حاج آقا داشتیم تحمّل می کردیم و نمی خواستیم مزاحمتی برای ایشان ایجاد کرده باشیم یعنی با خودمان می گفتیم: درست نیست حالا که بعد از مدّت ها پیش خانواده آمده اند، برویم آن جا و ایشان را به زحمت بیندازیم که مثلاً چای و میوه برای ما بیاورند و از ما پذیرایی کنند. شب ها داخل میدان می خوابیدیم و ماشین را کنار خیابان پارک می کردیم؛ حتّی گاهی می ماندیم با اسلحه ها چه کار کنیم؟ تا این که نمی‌دانم چطور حاج آقا متوجّه ماجرا شدند و یک روز با ناراحتی گفتند: یک طبقه ی منزل ما خالی است؛ آن وقت شما رفته اید داخل میدان ...! چرا این کارها را می کنید؟!. از آن به بعد هم نگذاشتند برای خوابیدن جایی برویم؛ خانه شان شد محلّ استراحت ما!

«پول دارید؟»
موقعی که رأی آوردند و در تهران مستقرّ شدند هر وقت می‌خواستیم مرخّصی برویم غیر ممکن بود سئوال نکنند: پول داری یا نه؟ حتّی اگر می‌گفتیم: پول داریم؛ این هم بلیط رفت و برگشت مان هست. می‌گفتند: کیف پول تان را ببینم؛ آن را نگاه می‌کردند و تا خیال شان راحت نمی شد اجازه نمی دادند، برویم. [آقای جلالی از محافظین شهید : خیلی وقت ها خودشان برای ما بلیط می‌گرفتند و ما را با هواپیما می فرستادند؛ چون یک هواپیما روزهای پنج شنبه نمایندگان و مسئولین را برای بازدید از مناطق جنگی به اهواز می رساند که سرانجام لو رفت و منجر به این شدکه عراق آن را بزند. ایشان از مجلس نامه ای می‌گرفتند و به ما می دادند تا آن را  به نخست وزیری ببریم. از آن جا هم اسم مان را به فرودگاه فَکس می‌کردند و ما فردای آن روز با این برگه به فرودگاه می‌رفتیم و سوار هواپیما می‌شدیم؛ هواپیما گاهی اهواز می نشست،گاهی هم پایگاه پنجم شکاری امیدیه یا هوانیروز که سمت بهبهان بود. البته اگر با اتوبوس می رفتیم هزینه ی مسافرت از تهران تا اهواز 75 تومان می شد؛ به نظرم بلیط اتوبوس پنجاه تومان بود؛ یک شام هم در  راه می‌خوردیم که 25 تومان می شد و 10 تومان هم برای رساندن خودمان به رامهرمز می پرداختیم یعنی روی هم رفته 100 تومان نمی شد با این حال برخی مواقع می‌گفتند: من شرمنده شما هستم؛ دوست دارم هزینه ی راه را بدهم اما واقعاً گاهی اوقات خودم هم ندارم. ما هم می‌پذیرفتیم و می‌دانستیم اگر داشته باشند دریغ نمی کنند؛توقّع هم نداشتیم که هزینه ی مسیر را ایشان بپردازند. اگر این مطالب را الآن برای کسی بگوئیم باور نمی کند که در آمد یک نماینده ی مجلس این گونه بود؛ واقعاً آن موقع این ریخت و پاش ها نبود و حقوق مسئولین هم حساب و کتاب داشت].

«دیدار امام (ره)»
من تازه ازدواج کرده بودم ولی برای این که به نوبت کاری ام برسم چاره ای نداشتم جز این که بیایم تهران. به همین خاطر حرکت کردم و اوّل صبح خدمت ایشان رسیدم؛ حاج آقا گفتند: امروز قرار است با برخی از نمایندگان مجلس برای بازدید به جزیره ی کیش برویم؛ تعداد ما نُه نفر است و با هواپیمای فالکن می رویم که ظرفیتش همین تعداد است لذا قرار بر این شده که هیچ کدام از نمایندگان، محافظین خودشان را نیاورند و مسئولیت حفاظت را جزیره ی کیش بر عهده بگیرد. گفتم: پس من این جا هستم تا شما برگردید. اما از آن جا که می‌دانستند تازه ازدواج کرده‌ام گفتند: چون کارمان دو، سه روز طول می‌کشد و ضمناً خانواده ی شهدا  رامهرمز قرار است با  حضرت امام (رحمة الله علیه) دیدار داشته باشند برو و همسرت را برای دیدار حضرت امام بیاور. پرسیدم: باید با چه کسی هماهنگ کنم؟! قلم و کاغذی برداشتند و یادداشتی برای رئیس بنیاد شهید رامهرمز نوشتند. بعد هم گفتند: فلان روز قرار است حرکت کنند؛ شما هم بروید راه آهن و خودتان را معرّفی کنید. خلاصه همان روز بلیط قطار گرفتم و سریع برگشتم اهواز و صبح زود رسیدم.آن موقع تلفن و امکانات به این شکل نبود که بتوانم برگشتنم را به خانواده اطّلاع بدهم . خانمم، بنده ی خدا وقتی من را دید نگران شده بود که چرا به این سرعت برگشته ام؟!. به ایشان گفتم:نترس اتّفاقی نیفتاده است؛ امّا آماده شو چون می‌خواهم یک جایی ببرمت. گفت: کجا؟ گفتم: آقای دامغانی می‌خواستند بروند مأموریت؛ به من فرمودند: برو خانمت را بردار و برای زیارت حضرت امام بیاور تهران. وقتی این خبر را به ایشان گفتم آن چنان خوشحال شدندکه حدّ نداشت. خلاصه توفیق زیارت حضرت امام آن هم همراه خانواده ی شهداء خاطره ای شد برای ما در طول زندگی مشترک مان.
این مطلب را همین جا بگویم چون ممکن است فراموش کنم. آقای دامغانی نسبت به خانواده های شهداء احترام خاصی می‌گذاشتند و سرکشی از خانواده ی شهداء و جانبازان جزء برنامه ی هفتگی شان بود. از قبل هم به خانواده ها اطلاع می‌دادند تا حتماً منزل باشند.

-    از ویژگی های ممتاز ایشان توجه خاصّ به مسأله ی بیت المال بوده است؛ آیا در این زمینه هم مطلبی در خاطر دارید که مطرح نمائید؟

بله؛ خودرویی که در اختیار ما بود، دو کابین شاسی بلند بود؛ این خودروها آن موقع خیلی خشک بود و تکان های زیادی داشت و از آن جایی که روستاهای رامهرمز -  مخصوصاً مناطق دور دست - جادّه های ناهمواری داشت در سرکشی روستاها خیلی اذیت می‌شدیم؛ همین هم باعث می شد گاهی بچّه ها لب به شکایت گشایند و می گفتند: در خصوص ماشین با آقای فروزنده  - استاندار وقت خوزستان - صحبت کرده ایم؛ ایشان گفته اند: ما آماده ایم حاج آقا موسوی هر ماشینی که بخواهند در اختیارشان بگذاریم. شما با ایشان صحبت کنید تا حداقل یک ماشین سواری به ما بدهند. اما جواب حاج آقا این بود: من با خدای خودم عهد کرده ام برای راحتی و آسایش خودم وسیله ای نگیرم و چیزی از امکانات بیت المال به درخواست من نباشد؛ شما اگر می‌توانید و قدرت تان می‌رسد بروید بگیرید و اگر نمی‌توانید باید تحمّل کنید؛ اگر هم اذیّت می‌شوید، بروید جای دیگر. سرانجام هم این کار را نکردند و خودمان تلاش کردیم و ماشین را عوض کردیم.

«شجاع و دلیر»
با ماشین استیشنی که از استانداری گرفته بودیم به مناطق جنگی می‌رفتیم، راننده هم از بچه های استانداری بود. قبل از این که به خط برسیم برای جلوگیری از انعکاس نور، ماشین را کاملاً با گِل استتار کردیم اما هنوز خیلی نرفته بودیم که چند تا خمپاره اطراف ماشین به زمین اصابت کرد به صورتی که راننده بی اختیار پایش را روی ترمز گذاشت و همه از ماشین پیاده شده و کنار جاده دراز کشیدیم. امّا مقداری که اوضاع آرام شد و دیگر خبری از ترکش نبود، راننده رفت پشت فرمان و به سمت اهواز دور زد. حاج آقا گفتند: کجا می روی؟! بنده ی خدا از روی دل سوزی نسبت به حاج آقا گفت: آقای دامغانی؛ باید برگردیم؛ می بینید چه خبر است!. حاج آقا گفتند: می‌خواهی آبروی ما را ببری؟! تا مردم بگویند: یک خمپاره نزدیک حاج آقا خورده زمین، از جبهه برگشته است؛ نه، نیازی به این کارها نیست؛ دور بزن، باید برویم؛ و راننده را برگرداند به سمت خطّ مقدّم. زمانی به خط رسیدیم که تازه عملیّات انجام شده بود و بچه‌ها خط را شکسته بودند و پشت خاکریزها مستقرّ بودند و سنگری زده نشده بود اما همین که چشم شان به حاج آقا افتاد دور ایشان جمع شدند و شروع کردند به بوسیدن آقای دامغانی. در همین اثناء یک خمپاره شصت مقداری پائین تر به زمین اصابت کرد و چند تا از بچه ها مجروح شدند اما حاج آقا واقعاً مردی نبود که از گلوله و تیر دشمن ترسی داشته باشد.

-    با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت کردید و مطالب بسیار زیبایی را بیان نمودید.