مصاحبه با آقای خدا رحم طیّبی (قسمت اول)
- توضیحات
- منتشر شده در چهارشنبه, 06 اسفند 1393 05:07
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل محصول گفت وگویی است که در آبان ماه 1392 هجری شمسی با آقای خدارحم طیّبی از محافظین شهید حجت الاسلام والمسلمین موسوی دامغانی پیرامون خاطرات شان از دوران همراهی با این روحانی انقلابی صورت پذیرفته است که پس از تنظیم و پاره ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می گردد. شایان ذکر است بخش اوّل این مصاحبه به چگونگی آشنایی و ارتباط ایشان با این شهید والامقام اختصاص یافته است و در بردارنده ی مطالبی مفید و خواندنی می باشد.
- لطفاً در ابتدای مصاحبه از چگونگی ورودتان به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بگویید.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
اینجانب در سال 1359 هجری شمسی وارد سپاه پاسداران شده ام؛ یعنی بعد از این که یک سال از دوره ی سربازی را در زمان طاغوت سپری کردم بقیّه ی آن را در سپاه گذراندم و همین امر هم زمینه ی عضویّتم در این نهاد انقلابی را فراهم ساخت. ما کلاً پنج تا برادر هستیم که چهار نفرمان عضو سپاه بوده ایم؛ مشوّق آن سه تا هم خود من بودم چون از نظر سنّ بزرگ تر هستم. برادر بزرگ ما هم در روستا بودند و در انجمن اسلامیآن جا خدمت می کردند. البته از جمع ما پنج نفر، برادر سوّمی که مدّتی نیز محافظ حاج آقا موسوی بودند به درجه ی شهادت نائل شدند. ایشان مواقعی که من مرخّصی بودم جایم می ایستادند و از نظر قدّ و قواره هیکل مناسبی داشتند و به محافظ ها خیلی شبیه بودند. حاج علی محمّد، پسر چهارم خانواده هستند که در جبهه به سپاه پیوستند و آخری هم که حاج عمران است؛ وقتی مادرم از دنیا رفتند ایشان را پیش خودم آوردم تا این که راهی جبهه شد و مثل حاج علی محمّد در جبهه به عضویّت سپاه درآمد. الآن هم هر سه نفرمان بازنشست شده ایم.
- حقوقِ تان در دوره ی جنگ چقدر بود؟
حقوقی که در سال 1360 می گرفتیم تقریباً 2800 تومان بود؛ چیزی در حدّ بقیّه ی ادارات. امّا نکته ی جالب، روش دریافت آن بود که فکر می کنم برای نسل کنونی عجیب باشد. آن روزها آقای عطّاری – بچّه های سپاه ایشان را «عطّار» صدا می کردند – که مسئول امور مالی سپاه رامهرمز بود داخل محوّطه ی سپاه راه می رفتند و تا چشمش به یکی از بچّه ها می افتاد می گفت: بیا کارَت دارم. وقتی همراه ایشان می رفتیم به صورت یواشکی و مخفیانه پاکت حقوق را داخل جیب مان می گذاشت. خدا شاهد است زمانی که می خواستیم از ایشان جدا شویم ابتدا به این طرف و آن طرف نگاه میکردیم تا مبادا کسی چشمش به ما بیفتد چون احساس می کردیم خیلی زننده و زشت است که ما را در حال دریافت حقوق دیده باشند. شرائط واقعاً این طوری بود؛ اصلاً خود بنده تا زمانی که بحث درجه در سپاه مطرح نشده بود به عنوان شغل و کار به سپاه نگاه نمی کردم.
مبلغی هم که دریافت می کردیم همیشه زیاد می آمد چون هنگامی که جبهه بودیم این پول به دردِمان نمی خورد؛ وقتی هم از منطقه بر می گشتیم فرصت رفتن بازار و خرج کردن آن را نداشتیم؛ شب و روز، حتّی جمعه ها با آقا بودیم؛ نه مرخّصی ای در کار بود و نه استراحت؛ مگر وقتی که بیمار می شدیم یا کار خاصّی پیش میآمد. چند وقت هم که در شهر می ماندیم دوباره دل مان برای جبهه تنگ می شد و راهی می شدیم. شما نمی دانید چقدر خود من به آقا التماس کرده ام تا اجازه ی رفتن به منطقه را بگیرم؛ گاهی وقت ها به ایشان می گفتم: خودم یکی را معرّفی میکنم تا دو - سه ماه به عنوان محافظ شما باشد امّا قبول نمی کردند و می فرمودند: این جا هم جبهه است؛ من مردم را برای رفتن به جبهه تشویق میکنم و شما هم از من حفاظت می کنید؛ پس همین جا هم می شود خدمت کرد.
- اصلاً چطور شد که به جمع محافظین ایشان پیوستید؟
سال 1361 بود که یک روز آقای میرزاده - فرمانده وقت سپاه رامهرمز - گفتند: شما مأموریّت دارید به اهواز بروید و امام جمعه ی جدید رامهرمز را بیاورید. آن روز بنده به اتّفاق آقای رضازاده و مرحوم حاج رحیمی که راننده بودند راهی اهواز شدیم و منتظر ماندیم تا حاج آقا تشریف بیاورند. خُب ایشان از راه رسیدند و اتفاقاً در همان برخورد اوّل هم حسابی تحویل مان گرفتند؛ البته بعدها معلوم شد کلاً به بچه های سپاه علاقه ی زیادی دارند. وقتی سوار ماشین شدیم و به سمت رامهرمز حرکت کردیم اوّلین سئوالی هم که از من پرسیدند این بود: شما ازدواج کرده ای یا مجرّد هستی؟ گفتم: هنوز مجرّد هستم. آقا به شوخی گفتند: پوستَت را میکنم.
«زندگی با یک روحانی»
چیزی که در آن ساعات ذهنم را واقعاً به خود مشغول کرده بود این بود که اگر به من بگویند باید محافظ ایشان باشی، چه کنم؟! یعنی فکر می کردم بودنِ با یک روحانی که همه ی وقتش در نماز و روزه خلاصه می شود خیلی سخت خواهد بود؛ از طرفی در شرائط جنگ، عشق من و امثال من رفتن به جبهه و حضور در عملیّات و این جور چیزها بود و این امر با ماندن در رامهرمز جمع نمی شد؛ خلاصه عدم شناخت نسبت به روحیّات آقا حسابی نگرانم کرده بود تا این که آمدیم رامهرمز و ایشان را به منزل رساندیم و اتفاقاً مجبور شدیم شب بمانیم. امّا صبحِ اوّلِ وقت رفتم خدمت شان و گفتم: حاج آقا؛ با اجازه، من باید بروم. گفتند: کجا؟!...تحت هیچ شرایط نمی شود؛ شما باید همین جا باشید؛ خدا شما را آفریده برای محافظ بودن. نمی فهمیدم چه چیزی باعث شده بود که این طور قرص و محکم مخالفت کنند. خلاصه به ذهنم آمد بخشی از مشکل را بازگو کنم تا شاید اجازه ی رفتن را بگیرم؛ به همین خاطر گفتم: خدا وکیلی من نمی توانم یک جا حبس باشم؛ خیلی هم نیست که از تمام شدن مدّت سربازی ام گذشته و یک سالی است که عضو سپاه هستم. این ها را گفتم تا شاید ایشان دست از سَرم بردارند امّا قرض و محکم فرمودند: خیالت راحت باشد؛ این جا چنان سرگرم شوی که اصلاً متوجه نَشوی کِی شب می شود و کِی روز. خلاصه، کمی من را آرام کردند امّا با همه ی این حرف ها باز پیش آقای میرزاده رفتم و گفتم: خواهش می کنم اگر راهی هست من را برگردانید چون می خواهم بروم جبهه. ایشان هم قول دادند و گفتند: اشکالی ندارد؛ فردا یا پس فردا یکی را جای شما می فرستم. امّا زمانی که قضیّه به گوش حاج آقا رسید، فرمودند: تحت هیچ شرایطی امکان ندارد و باید بمانید. خُب ما هم گفتیم: چَشم و ماندیم و هر چه گذشت عشق و علاقه و ارادت ما به آقا بیش تر و بیش تر شد تا جایی که بعد از گذشت یک ماه، قضیّه به عکس شد. حالا دیگر من چنان شیفته ی اخلاق و رفتار آقا شده بودم که حاضر نبودم ایشان را رها کنم؛ حتّی به خودشان هم گفتم: چنان به شما وابسته شده ام که نمی توانم جای دیگری باشم. ایشان هم فرمودند: تا زمانی که دامغانی در رامهرمز امام جمعه است شما باید این جا بمانی، لذا خیالت از این بابت راحت باشد.
این را هم بگویم: به نظرم شهرت «دامغانی» را من روی ایشان گذاشته باشم چون اسم آقا در شناسنامه «سید ابوالقاسم داودالموسوی» است و پسوند «دامغانی» ندارد. اما وقتی وارد رامهرمز شدند با توجّه به این که آشنایی خاصّی با حاج آقا نداشتیم به ایشان «آقای دامغانی» می گفتیم و همین هم باعث شد کم کم بین محافظین و مردم با این نام شناخته شوند؛ الآن هم اگر داخل شهر بروید و بگویید: «آقای موسوی» کسی این فامیلی را نمیشناسد امّا به محض این که بگویید: «آقای دامغانی» برای همه آشناست.
- بالاخره در مورد ازدواج، برای شما کاری کردند؟
داستان ازدواجم خیلی مفصّل است. یک بار که به اتّفاق ایشان به سمت ایذه می رفتیم، پرسیدند: چرا ازدواج نمی کنی؟! گفتم: آقا؛ شرایطش فراهم نیست؛ نه خانه ای دارم؛ نه چیزی. البته سِنّی هم نداشتم چون همان طور که اشاره کردم بلافاصله بعد از خدمت سربازی عضو سپاه شده و بعد هم به عنوان محافظ ایشان انتخاب گردیدم. در جوابم گفتند: خیلی بیچاره ای! گفتم: آقا؛ چرا؟! گفتند: چون توکّل نداری، ایمانت ضعیف است؛ در دین ما این همه وارد شده که خداوند می فرماید: حرکت از تو، برکت از من. آن وقت تو این طوری حرف می زنی! اگر مشکل، خانه باشد یا چیز دیگر، بِدان خداوند کمکت می کند؛ در مورد پیدا کردن همسر هم خدا کمک می کند. ما هم گفتیم: چَشم؛ یک فکری می کنیم.
خُب این قضیّه گذشت و برگشتیم رامهرمز، امّا آقا دست به کار شدند و مسأله را به آقای رضازاده که از اعضاء انجمن اسلامی بازار بودند و خودشان هم مغازه داشتند و کارهای مربوط به بازار و اداریِ دفتر امام جمعه را انجام می دادند، گفتند و از ایشان خواستند اگر می توانید یک دختر بسیجی که خانواده اش فلان شرایط را داشته باشد، برای آقای طیّبی پیدا کنید. آقای رضا زاده هم یکی، دو روزِ بعد سراغ من آمدند و گفتند: آقای طیّبی؛ حاج آقا، سفارشی درباره ی شما به من کرده اند؛ اتّفاقاً در نزدیکی دفتر، خانواده ای بسیار مذهبی هستند که دخترِ متدیّنی دارند؛ بچّه های سپاه هم کاملاً این خانواده را می شناسند چون یکی از پسرهاشان بسیجی است و همین الان هم در جبهه است. شما دختر را ببین؛ اگر پسند کردی، برای خواستگاری اقدام می کنیم. گفتم: اجازه بدهید اوّل با آقا صحبت کنم. آن روز وقتی کمی دفتر خلوت شد رفتم خدمت آقا و گفتم: آقای رضازاده پیشنهادی به بنده دادند امّا من گفتم: باید با شما صحبت کنم. همین که مسأله را مطرح کردم آقا صاف و پوست کنده جوابم را دادند که اصلاً دیدن نمی خواهد؛ آماده شو تا برای صحبت اقدام کنیم و به آقای رضازاده گفتند: یک جعبه ی شیرینی تهیّه کنید.
«شب جمعه»
ظاهراً آقای رضازاده به آقا اطّلاع داده بودند که پدر این خانواده فوت کرده است به همین خاطر آقا فرموده بودند: به مادرشان بگویید یک سَر بیاید دفتر تا با او صحبت کنم. حالا ما جوان و به قول معروف خوش تیپ، حسابی هم به امر خودمان رسیده بودیم که مادرش وارد دفتر شد ولی معلوم بود خیلی نگران و مضطراب است. همین که چشمش به من افتاد با همان اوضاع و احوال آشفته پرسید: آقا هستند؟ گفتم: بله؛ بفرمائید؛ کلّی هم تحویل شان گرفتم؛ حتّی درب اتاق را باز کردم و راهنمایی کردم؛ به حاج آقا هم خبر دادم که ایشان آمده اند. آقا پرسیدند: خانم؛ چی شده؟ چرا این قدر مضطرب هستید؟! ایشان هم سریع گفت: آیا پسرم طوری شده؟! حاج آقا؛ اگر خبری شده ... بگویید!. وقتی این ها را گفت تازه فهمیدیم همه ی دلواپسی و نگرانی اش برای پسرش– آقای علیرضا بایمانی – بوده است که در منطقه حضور دارد؛ بنده ی خدا تصورش این بوده که شاید برای فرزندش اتّفاقی افتاده باشد. آقا گفتند: نگران نباشید؛ چیزی نشده، اصلاً قضیّه مربوط به پسرتان نیست. بعد هم ادامه دادند: حاج خانم؛ من، موسوی دامغانی امام جمعه ی شهرستان رامهرمز هستم؛ می خواهیم امشب برای امر خیری بیاییم منزل شما و از دخترتان برای سربازی از سربازان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) خواستگاری کنیم. حاج آقا تا این جمله را گفتند، بنده ی خدا در حالی که خیالش راحت شده بود گفتند: حاج آقا؛ خیلی ترسیدم، فکر کردم شاید برای علیرضا اتّفاقی افتاده باشد. حاج آقا گفتند: شما بُرو تدارک برنامه ی خواستگاری را ببین، ما امشب می آییم.
آن شب بعد از این که نماز مغرب و عشاء را در مسجد امام خواندند برای جلسه ی خواستگاری راه افتادیم. آقا حتّی منزل هم نرفتند؛ فقط سرِ راه، همین طور که از جلوی خانه ردّ می شدیم درب حیاط را باز کردند و صدا زدند: محمّد باقر؛ ما رفتیم برای آقای طیّبی خواستگاری؛ شما هم دعا کنید. عادت شان این طور بود که هر وقت خانم شان را صدا می زدند می گفتند: «محمّد باقر» یعنی با اسم پسر بزرگ شان، حاج خانم را صدا می کردند. به هر حال من و آقا و آقای رضازاده رفتیم جلوی خانه ای که قرار داشتیم و در زدیم. داییِ دختر هم آمد و درب را باز کرد ولی بنده ی خدا انتظار این را نداشت که آقا همراه ما باشد؛ به همین خاطر تا چشمش به آقا افتاد ماتش زده بود و فقط نگاه می کرد. آقا گفتند: چرا تعارف نمی کنید؟! امام جمعه شهرتان می خواهد بیاید منزل شما. ایشان هم جواب دادند: خانه مال خودتان است؛ بفرمائید.
- قضیه ی خواستگاری را به خانواده ی خودتان اطّلاع داده بودید؟
حتّی به پدرم هم نگفته بودم؛ یعنی در این زمینه هیچ صحبتی با آن ها نکرده بودم چون مثل امروز آقای رضازاده به من گفتند و فردا شبش برنامه ی خواستگاری جور شد.
وقتی وارد خانه شدیم و نشستیم آقا با صدای بلند گفتند: حاج خانم؛ به دختر خانمت بگو یک چایی بیاورد تا آقا داماد هم ایشان را ببیند. اجازه دهید این را بگویم: مردم رامهرمز آقا را می پرستیدند؛ اصلاً چه جوری بگویم: مردم همان علاقه ای که به امام (رحمة الله علیه) داشتند به آقای دامغانی داشتند. آقا هر جایی که وارد می شدند آن قدر خودمانی بودند که کسی باورش نمی شود.
چند لحظه بعد دخترشان در حالی که چادر به سر داشت با یک سینی چای وارد اتاق شدند؛ جالب این بود که من با لباس فُرم سپاه نشسته بودم و اسلحه ی یوزی هم توی دستم بود. امّا خدا می داند تا ایشان را دیدم پسندیدم و به آقا گفتم: از جانب من مشکلی نیست. آقا گفتند: دختر خانم؛ آقای طیّبی پاسدار است؛ در حقیقت پاسدار امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است و مقداری درباره ی بنده صحبت کردند. بندگان خدا با توجّه به تیپ و قیافه ی من خیال کرده بودند همراه آقا از تهران آمده ام که در ادامه خواهم گفت چه وقتی متوجّه شدند اصالتاً رامهرمزی و اهل جایزان هستم. مادرشان گفت: آقا؛ الان پسرهای من نیستند. چون یکی از پسرهاشان در شهربانی اهواز مشغول خدمت بود و یکی هم که جبهه بود. آقا گفتند: حاج خانم؛ آن پسری که جبهه است با صحبت من رفته، لذا معلوم است که من را قبول دارد؛ امّا آن یکی که پاسبان است خودم قانعش می کنم. مادرشان گفت: بالاخره یکی از آن ها که باید باشد!.
«پیوندی آسمانی»
همین طور که این صحبت ها در جریان بود آقا رو کردند به من و آهسته گفتند: آقای طیّبی تصمیم گرفته ام همین امشب صیغه ی عقد را بخوانم؛ نیّت کرده ام و توی دلم آگاه است که می شود. حالا من هم کم رو و خجالتی، گوشه ای نشسته بودم و هیچ چیزی نمی گفتم. در این اوضاع و احوال بعضی از بچّه های مسجد هم آمده بودند جلوی درب خانه که به آقا بگویید دعای کمیل شروع شده است و همه منتظر شما هستند - چون بیشتر اوقات، دعا را آقای دامغانی می خواندند- آقا هم پیغام دادند که خودتان دعا را بخوانید؛ من امشب باید عقدی آسمانی ببندم و دو تا جوان را به هم برسانم.
از ساعت هفت و نیم - هشتِ شب که وارد خانه شده بودیم تا ساعت تقریباً یازده و نیم همین طور مشغول چانه زدن بودند تا این که به یکباره گفتند: آقای طیبّی؛ مادرشان درست می گوید؛ بهتر است مشورت شان را بکنند چون ممکن است پسری که پلیس است ناراضی باشد و خدای ناکرده چیزی بگوید. از طرفی من هم که مورد را پسندیده بودم برای عقد عجله داشتم لذا به آقا گفتم: شما که گفتید: به هر صورت باشد امشب عقد را می خوانید؟! تا این جمله را گفتم طبق عادتی که داشتند دست شان را روی زانویم گذاشتند و به شوخی فشار دادند – معمولاً کنار اشخاصی که می نشستند جهت ابراز محبّت این کار را می کردند- بالاخره وقتی شرائط را این طور دیدم تسلیم شده و گفتم: ایرادی ندارد امّا اگر ممکن است قرار را برای فردا شب بگذارید. خُب تصمیم گرفتیم چایی مان را بخوریم و خداحافظی کنیم که به یکباره زنگ خانه به صدا در آمد و از این بهتر هم نمی شد چون برادری که پلیس بود از راه رسید. ایشان که آمدند با توجّه به این که خیلی در خطّ بسیج و این حرف ها نبودند احساس کردم الان موضع می گیرد و کار را از اساس به هم می ریزد امّا همین که وارد اطاق شدند و چشم شان به حاج آقا افتاد، گفتند: بَه بَه، حاج آقای دامغانی! و خم شدند دست آقا را بوسیدند. حاج آقا هم از فرصت استفاده کردند و گفتند: این هم پسرتان که می گفتید باید باشد. مادر خانمم که هر چه گفته بود با پاسخ حاج آقا روبرو شده بود آخرین بهانه اش را هم مطرح کرد و گفت: آقا؛ حداقلّ باید مقداری تحقیق کنیم. آقا گفتند: من اگر تا فردا به شما فرصت بدهم از چند نفر می توانید تحقیق بکنید؟ گفتند: پنج یا شش نفر. آقا برگشتند سر جای اوّل و گفتند: من که الآن این جا نشسته ام هر جمعه سه، تا سه هزار و پانصد نفر پشتِ سرم نماز می خوانند؛ یعنی قبولم دارند. خُب وقتی من آقای طیّبی را تأیید کنم انگار این تعداد انسان، ایشان را تأیید کرده اند.
بندگان خدا دیدند از هر راهی می روند حریف آقا نمی شوند و راه بسته است لذا گفتند: بسم الله؛ هر کاری صلاح می دانید انجام دهید. آقا هم که به خواسته شان رسیده بودند دست به کار شدند و صیغه ی عقد ازدواج ما را خواندند.
«تا صبح می مانی!»
جالب این جاست که موقع رفتن اصرار داشتند چون شما مَحرم این خانواده هستید و این خانم همسرتان است امشب باید همین جا بمانید. من هم بهانه آوردم که نمی توانم شما را تنها بگذارم امّا جواب دادند: نه؛ خودم می روم و نیاز نیست نگران من باشید - البته تا منزل شان پنج، شش خانه بیش تر فاصله نبود - وقتی یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم عصبانی شدند و اسلحه ی یوزی را از دستم گرفتند و از خانه خارج شدند. در همین فاصله به ایشان عرض کردم: چون شما فرمودید بِمان، من ده، پانزده دقیقه می مانم و بر می گردم. گفتند: آقای طیّبی؛ تا صبح می مانی؛ یعنی امشب این جا می خوابی. ایشان رفتند و ما نشستیم تا کمی آشنا شویم؛ خُب آشنایی همه ی زوج ها قبل از عقد شکل می گیرد برای ما شد بعد از عقد. یکی از سئوالاتی هم که در همین چند دقیقه از من پرسیدند این بود که شما از تهران آمده اید؟! گفتم: نه؛ من اهل جایزان هستم و رامهرمزی ام. بندگان خدا تازه متوجه شده بودند که تهرانی نیستم؛ البته از این بابت خوشحال بودند چون خیال می کردند ممکن است دست خانمم را بگیرم و او را از رامهرمز ببرم که طبیعتاً برای شان سخت و دشوار بود. بعد از این که تقریباً پنج دقیقه ای نشستم عذرخواهی کرده و از خانه بیرون آمدم و با عجله خودم را جلوی منزل رساندم و از نگهبان خواستم در را باز کند امّا آقا متوجّه شدند و گفتند: برای چی آمدی؟! گفتم: آقا؛ به خدا خجالت می کشیدم و رویم نمی شد بیش تر بنشینم. فرمودند: این حرف ها چیه می زنی؟! این خانم همسرت هست؛ باید بروید و بنشینید با هم صحبت کنید، شما از خواسته هایت بگو؛آن ها هم از شرایط شان می گویند!. بالاخره دست آقا را گرفتم و گفتم: به جدّتان قسم می روم؛ امّا بگذارید یک مقدار بگذرد که پذیرفتند و کوتاه آمدند.
چند روز بعد هم به برادر بزرگم که در روستای ده صفر بودند و نیز پسر خاله ام پیغام دادم که برای برنامه ی خواستگاری بیایند. این بندگان خدا هم بی خبر از همه جا آمدند و به اتّفاق هم رفتیم منزل مادرخانمم. جالب این بود وقتی وارد منزل شدیم و سلام و علیک و تعارفات معمول انجام شد پسر خاله ام طبق رسم مجالس خواستگاری شروع کرد به صحبت که آمده ایم تا ایشان را به غُلامی بپذیرید و ... .ولی با این جواب غیر منتطره روبرو شد: پسرتان همان طور که سر ما کلاه گذاشته، ظاهراً سر شما هم کلاه گذاشته است؛ حالا که دختر ما را عقد کرده و کار تمام شده است تازه برای خواستگاری آمده اید؟!. اخوی ام تا متوجّه شدند که عقد هم خوانده شده است ناراحت شدند لذا مجبور شدم کلّ داستان را تعریف کنم و بگویم در این رابطه هیچ نقشی نداشته ام و همه ی کارها را آقا انجام داده اند. عجیب این بود همین که گفتم: آقا پیگیر ازدواج ما بوده اند، تسلیم شده و گفتند: اگر آقای دامغانی این کار را کرده است اشکال ندارد. بعد هم آمدند خدمت آقا و دست ایشان را بوسیدند و تشکّر کردند که شما در حقّ ما پدری کردید. آقا هم گفتند: مثل این است که برای پسر خودم این کار را انجام داده باشم.
«وام ازدواج و...»
کارهای بعدی مربوط به ازدواج مان را نیز خودشان دنبال کردند یعنی یک نامه دادند تا بتوانم ده هزار تومان وام قرض الحسنه بگیرم؛ نامه ای هم به اداره ی بازرگانی نوشتند که به قیمت تعاونی یک دستگاه تلویزیون سیاه و سفید، یک تخته قالی، اجاق گاز، یخچال و یک قطعه موکت بگیرم که روی هم ده هزار و پانصد تومان شد. نسبت به خانه هم، اتاقی که در انتهای حیاط حوزه و کنار منزل خوشان بود را در اختیار ما گذاشتند و گفتند: همین جا مستقرّ شوید تا نزدیک خودمان باشید. ما هم وسایل مان را ریختیم توی این اتاق به گونه ای که تنها پنج، شش مترش خالی ماند و برای نشستن از آن استفاده می کردیم. خلاصه زندگی مشترک مان را با این وضعیّت در همسایگی آقای دامغانی، بلکه به تعبیر دقیق تر در یک حیاط شروع کردیم. همین هم موجب می شد برخی اوقات که داخل حیاط می آمدند صدا بزنند: آقای طیّبی؛ میهمان نمی خواهید؟ ما هم می گفتیم: بفرمایید و ایشان تشریف می آوردند داخل اتاق و یک استکان چای می خوردند و سفارش هر کدام از ما را به طرف دیگر می کردند؛ حتّی به خانم بنده می گفتند: اگر آقای طیّبی اشتباهی مرتکب شود خودم گوشش را می پیچانم و نمی گذارم شما اذیّت شوید. واقعاً مراقب ما بودند و نسبت به مسائل مختلف واکنش نشان می دادند؛ به عنوان مثال یک شب خانمم از پشت پنجره صدا زده بود: طیّبی؛ طیّبی. آقا هم این را شنیده بودند و با ناراحتی گفته بودند: چرا شما این طوری شوهرتان را صدا می زنید و نمی گویید «آقای طیّبی». این هم از ویژگی های ایشان بود که اگر می دیدند شخصی را با اسم کوچک یا بدون احترام صدا میزنند خیلی ناراحت می شدند؛ یعنی مقیّد بودند به دیگران احترام بگذارند.
«سفر به قم»
تقریباً ده روزی از عروسی مان گذشته بود که باید برای کاری به قم می رفتند و لازم بود من به عنوان محافظ همراه شان باشم امّا برای این که خانمم تنها نباشد گفتند: اگر علاقه دارید ایشان را بیاورید اشکالی ندارد چون خانواده ی ما هم هستند که با کمال میل پذیرفتیم. این را هم اضافه کنم: خانم بنده و خانمِ حاج آقا در همان چند روز همسایگی خیلی با هم صمیمی شده بودند؛ یعنی مثل دو تا خواهر. حتّی وقتی خانه ی ما آماده شد با توجّه به نزدیکی به منزل آقا، بیش تر مواقع که در مسافرت بودیم خانم شان، می آمدند پیش خانم بنده تا خانواده ی ما تنها نباشد.
«راضیّه»
وقتی اوّلین فرزندمان هم به دنیا آمد خدمت شان رفتم و گفتم: باید اسم بچّه هایم را نیز خودتان انتخاب کنید. ایشان هم پذیرفتند و تفألی به قرآن زدند که آیه «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً ...» آمد؛ فرمودند: اسم دخترت را راضیّه بگذار؛ انشاءالله دختر بعدی را هم مرضیّه. بعد از تولّد پسرم هم باز از ایشان خواستم که برای نوزاد اسمی انتخاب کنند؛ اتفاقاً داخل مراسمی بودیم که به نظرم برای حضرت مسلم بن عقیل (سلام الله علیه) بود. گفتند: خانم تان چیزی انتخاب نکرده است؟ گفتم: اگر به ایشان بگویم آقا اسمی را پیشنهاد کرده اند خیلی خوشحال می شوند. فرمودند: من از اسم «مُسلِم» خیلی خوشم می آید. همین هم شد که اسم پسرمان را «مُسلِم» گذاشتیم. آقا واقعاً خیلی به من کمک کردند و کارهای بزرگی در حقّم انجام دادند؛ حقیقتاً زندگی و اخلاقم همه اش از ایشان است.
البته قضیّه ی دیگری هم در خصوص ازدواج بنده هست که وقتی به بیان مطالبی پیرامون سختی ها و غصّه هایی که برخی در شهر برای آقا ایجاد کردند وارد شدم تعریف خواهم کرد.
- برای ازدواج جوان های دیگر هم همین قدر تلاش می کردند یا این کارها را فقط برای شما انجام می دادند؟
نه؛ این طور نبوده که این کارها فقط نسبت به من باشد؛ کلّا توجّه زیادی به جوان ها داشتند. به عنوان نمونه یک بار برای یکی از عزیزان که اتّفاقاً پاسدار هم بودند به خواستگاری رفتیم. حاج آقا خیلی با پدر دختر صحبت کردند امّا بنده ی خدا حرفش این بود که دخترم را به پاسدار نمیدهم چون ممکن است شهید شود و دخترم یک عمر تنها بماند و برگردد کنار خودم. البته مادرِ دختر، خانمی مذهبی بودند و با صراحت می گفتند: دوست دارم دامادم روحانی باشد یا پاسدار.
خلاصه آقای دامغانی هر کاری کردند که پیرمرد قانع بشود، نشد و سرِ حرفش ایستاده بود. حتّی پسرش به او تذکّر می داد که بابا؛ آقای دامغانی واسطه شده اند امّا نمی پذیرفت. من معمولاً وقتی مشاهده می کردم کسی روی حرف ایشان حرف میزند خیلی ناراحت میشدم لذا یواشکی به آقا گفتم: این کسی که من می بینم با این حرف ها قانع نمیشود؛ معلومه که آدم لجبازی است؛ ... به نظرم نباید خیلی اصرار کنید. تا این که حاج آقا ناراحت شدند و گفتند: دخترت را نمیدهی؟! گفت: نه. دوباره گفتند: نمیدهی؟! باز جواب داد: نه. آقا یک دفعه از کوره در رفتند و گفتند: تو خیلی بیخود می کنی و به سمت او خیز برداشتند که دست شان را گرفتم.
ایشان وقتی دیدند همه ی خانواده راضی هستند و تنها این پیرمرد لج کرده است و قبول نمی کند رو کردند به دختر و گفتند: فردا بیا دفتر؛ بدون اذن پدرت، خودم عقدتان را می خوانم. دختر هم که به این جوان پاسدار علاقه پیدا کرده بود گفت: چَشم. توپ و تَشَر آقا باعث شد افرادی که در جلسه بودند جا بخورند و کسی جرأت نمی کرد حرفی بزند تا این که دوباره رو کردند به این پدر و گفتند: مشکلی نیست، من میروم ولی بِدان سیّدی را از خانه ات دست خالی برگرداندی؛ و از جای شان بلند شدند تا به سمت بیرون خانه بروند امّا همین که جلوی درب حیاط رسیدند نمی دانم چه فکری یا جرقّه ای در سر این پیرمرد زده شد که خودش را به آقا رساند و دست آقا را از پشت سر گرفت - حالا من هم مواظب بودم تا خدای ناکرده اتّفاق نامناسبی رخ ندهد - امّا شروع کرد به گریه کردن و بوسیدن دست آقا و گفت: آقا؛ بزن توی صورتم. آقا گفتند: نه؛ چرا بزنم؟! من دوستت دارم، ما بدخواه شما نیستیم. اگر دخترت را به یک لااُبالی بدهی بهتر است؟! این پسری که من واسطه اش شده ام پاسدار است؛ اگر شهید هم بشود افتخار خانواده ی شما خواهد بود و ذخیره ای برای آخرت تان.
این نکته را نیز در مورد روحیّات ایشان بگویم: وقتی ناراحت می شدند خیلی سریع هم آرام می شدند و می گفتند: نباید این قدر زود عصبانی می شدم. البته در مورد این خواستگاری به ایشان گفتم: آقا اگر این کار را انجام نمیدادید او قبول نمیکرد؛ لذا نیاز بود که مقداری تند برخورد نمائید.
- ماجرای عجیب و در عین حال جالبی است.
در مورد اخوی ما هم که با سیّد محمد باقر - فرزند شهید- هم بازی بود همین کارها را انجام دادند؛ چون وقتی عمران تصمیم به ازدواج گرفت آقا صدایم کردند و فرمودند: این ده هزار تومان را به صورت قرض الحسنه بگیر و خرج مراسم عروسی برادرت کن؛ البته اقساطش را باید به صورت مرتّب پرداخت کنید. گفتم: چَشم. ما هم رفتیم و دفترچه ای را در صندوق قرض الحسنه قائم که خودشان تأسیس کرده و آقای عطّار مسئولش بودند پُر کردیم. قرار شد ماهی صد یا صد و ده تومان به عنوان قسط بپردازم تا این که یک موقعی فرمودند: چقدر از اقساط وام مانده است؟ گفتم: پنج هزار تومان. فرمودند: این پنج هزار تومان کادوی من باشد برای عمران؛ خودم آن را می پردازم. می بینید، این طور انسانی بود. البته همین جا اگر سخن از بیت المال بود دیگر برای شان فرقی نداشت که محافظ ایشان باشم یا برادرش؛ چنان سخت گیر و مقرّراتی بودند که حدّ نداشت.
- در ادامه حتماً درباره ی توجّه و دقّت شان نسبت به مسأله ی بیت المال مطالبی را بیان نمائید. امّا از مطالبی که تاکنون مطرح کرده اید کاملاً بر می آید که هوای شما را داشته اند!
همان طور که اشاره کردم ارتباط بنده با آقا از زمان ورود ایشان به اهواز شروع شد و تا زمانی که از رامهرمز رفتند برقرار ماند. در طول این مدّت هم کارهای مختلفی را انجام دادم؛ از محافظت گرفته تا کار در دفتر؛ همین هم باعث شده بود اعتماد زیادی به بنده داشته باشند و به قول معروف خودمانی باشیم. به گونه ای که وقتی در جلسه ای به من نگاه میکردند به سرعت منظورشان را می فهمیدم و متوجّه مقصودشان می شدم، مثل یک پدر و فرزند؛ واقعاً این جور بود. وقتی نگاهم میکردند می دانستم چه کاری دارند؛ حتّی گاهی که زیاد سرِ پا ایستاده بودم با نگاه شان می فهمیدم متوجّه خستگی ام شده اند و می خواهند که کمی استراحت کنم لذا می نشستم و اطاعت می کردم یا این که خیلی از مواقع در مورد کیفیّت سخنرانی شان از بنده سئوال می کردند.
«حلالم کن؛»
بگذارید قضیِه ای را برای تان تعریف کنم که اگر چه خیلی تلخ بود اما پایانی زیبا و درس آموز دارد. هر روزه مراجعه کنندگان زیادی به دفتر می آمدند تا جایی که گاهی از اوقات خسته می شدیم و شکایت مان را به ایشان می رساندیم. یک روز که در حال پاسخ گویی به مراجعه کنندگان بودیم آقایی وارد دفتر شد که پیراهن سفیدی پوشیده و یقه اش را بسته بود؛ با توجّه به محاسنی هم که داشت به نظر می رسید باید فردی مذهبی باشد. همین که جلوی من رسید گفت: بنده قصد ندارم مزاحم حاج آقا موسوی بشوم، فقط زحمت بکشید و این پاکت پول را به ایشان برسانید؛ پرسیدم چقدر است؟ گفتند: بیست هزار تومان. گفتم: فکر نمی کنم آقا این طوری قبول کنند؛ اصلاً این مبلغ بابت چه چیزی هست؟ که جواب داد: من نمی خواهم ایشان بدانند این پول مال چه کسی است؛ فرض کنید بی نام است؛ فقط این را به آقا بدهید و بگویید مربوط به حساب صد امام است. خلاصه ما کوتاه آمدیم و آن را قبول کردیم؛ امّا ای کاش نمی پذیرفتم.
وقتی دفتر کمی خلوت شد رفتم داخل اتاق و به آقا گفتم: یک نفر این بسته را آورده تا به شما برسانم. همین که این جمله را گفتم نگاهی عجیب به من کردند؛ به صورتی که یک لحظه جا خوردم و با خودم گفتم: خدایا؛ منظورشان چی بود؟! - شاید برای اوّلین بار بود که متوجّه مقصودشان نمی شدم - پاکت را گرفتند و گذاشتند پشت بالشتی که کنار دیوار بود. خُب آن روز گذشت و چیزی نگفتند ولی می دانستم مسأله ای رخ داده است. تا این که فردا صبح وقتی نمازشان را خواندند، آمدند و گفتند: آقای طیّبی؛ گفتم: بله؛ پرسیدند: چه کسی آن بسته ی پول را داده بود؟ گفتم: به خدا نمی دانم؛ فقط پیراهن سفیدی داشت و یقه اش را بسته بود؛ ظاهرش به حزب اللّهی ها می خورد... . فرمودند: چرا نگذاشتید بیاید داخل اتاق؟! گفتم: آقا! خیلی اصرار کردم امّا خودش نپذیرفت. گفتند: از این به بعد اگر کسی پولی یا چیزی آورد حتماً آن شخص را بیاورید داخل اتاق و إلّا نباید چیزی را قبول کنید. گفتم: چَشم. این ماجرا هم سپری شد ولی مثل روز روشن بود که برخوردشان نسبت به من عوض شده است حتّی در زمان هایی که خدمت شان بودم دیگر مثل قبل تحویل نمی گرفتند یا این که در سفرها که شکلات، نخودچی و این جور چیزها را همراه شان می آوردند دیگر از این خبرها نبود.
تقریباً دو یا سه ماه وضعیّت به همین منوال بود تا این که یک روز برای کمک به آقای خیبر صفری - یکی از محافظین - وارد دفتر شدم و با کمال تعجّب مشاهده کردم همان آقایی که بسته ی پول را به من داده بود داخل اتاق حاج آقاست. من هم رفتم داخل اتاق و سلام کردم. آقا بعد از این که جواب سلامم را دادند، گفتند: ایشان را می شناسید؟ گفتم: بله؛ ایشان همان آقایی است که آن روز بیست هزار تومان را آورده بودند. وقتی این جمله را گفتم رنگ صورت شان زرد شد و عرق روی پیشانی شان نشست. گفتند: بله؛ همین جور است؛ حالا شما بروید، من مسأله را پیگیری میکنم. همین طور که از اتاق بیرون می آمدم به ذهنم آمد شاید این بنده ی خدا چیزی گفته که دید حاج آقا را نسبت به من خراب کرده است و این شرائط پیش آمده است.
بیش از این نمی توانستم تحمّل کنم و باید می فهمیدم مشکل چیست؛ لذا نزدیک ظهر دوباره رفتم داخل اتاق و گفتم: حاج آقا باید بگویید چه اتّفاقی افتاده است؟! مدّتی است برخوردتان با من فرق کرده است! به جدّش قَسَم تا این جمله را گفتم من را بغل کردند و شروع کردند به گریه کردن و همین طور که گریه می کردند، گفتند: تو را به خدا، تو را به قرآن، من را حلال کن. گفتم: آقا! من شما را حلال کنم؟! آخه برای چی؟! گفتند: شما خبر ندارید؛ من مرتکب گناه کبیره شده ام؛ همه ی خدماتم، تمام زحماتی که کشیده ام، همه ی کارهایم از بین رفت. بعد هم خم شدند و دستم را بوسیدند گفتم: آقا! چی شده است؟! گفتند: اوّل شما بگو که حلالم می کنی تا... . من هم از فرصت استفاده کرده و گفتم: آقا؛ ما هر چه داریم از شماست، اخلاق ما از شماست؛ ازدواجم، خانه ام، همه از لطف شماست، آن وقت من حلال تان کنم؟! وقتی این جملات را به ایشان عرض کردم، فرمودند: در این مدّت قضیّه ای مثل خوره به مغزم افتاده بود که شاید این پول بیشتر بوده و شما همه ی پول را به من نداده باشید؛ یعنی به شما شکّ کرده بودم. خدا گواه است گریه می کردند و من با دست، اشک های شان را پاک می کردم و پیشانی شان را می بوسیدم؛ گفتم: آقا! به خدا؛ به پیغمبر؛ یک درصد هم ناراحت نیستم امّا تعجّب من از این است که شما که عالم هستید و سواد دارید چرا تا به حال به من نگفته بودید؟! اگر مسأله را به من می گفتید فوقش من یک قَسَم می خوردم و مسأله تمام می شد. گفتند: اصلاً برایم قابل تصوّر نبود که طیّبی که دو، سه سال پیش من بوده است این کار را کرده باشد ولی از طرفی هم مدام به مغزم فشار میآمد و نمی توانستم به شما بگویم.
الحمدلله این قضیّه با همه ی تلخی ای که داشت ختم به خیر شد و اعتماد ایشان هم نسبت به بنده بیش تر از گذشته گردید.
- به نظر می رسد این حادثه هم از حساسیّت شدیدشان نسبت به بیت المال نشأت گرفته باشد.
نسبت به بیت المال که عجیب، مواظب بودند؛ یعنی اگر می خواستند از پول بیت المال چیزی بخرند با اِکراه و سختی از آن استفاده می کردند؛ همیشه پول شخصی شان را داخل یک جیب و پولی که مربوط به بیت المال بود را داخل جیب دیگرشان می گذاشتند تا مبادا با هم مخلوط شود. وقتی می خواستند کتاب یا چیزی برای خودشان بخرند از پول شخصی استفاده می کردند و هنگامی که برای ما غذا یا چیزی می خریدند از جیب دیگر، پولش را می پرداختند؛ البته ما خیلی متوجّه حساب و کتاب شان نبودیم ولی خودشان حساب آن را دقیق داشتند.
«ساده زیستی»
حالا که صحبت به این جا رسید چند جمله ای هم از ساده زیستی ایشان بگویم. آقا اصلاً مقیّد به داشتن لباس های گران و آن چنانی نبودند حتّی گاهی از اوقات که می خواستند کفش یا نعلینی بخرند به من واگذار می کردند تا برای شان تهیّه کنم. یادم هست یک روز برای شان پیراهنی خریدم که رنگش آبیِ سیر بود. وقتی این لباس را به ایشان نشان دادم به شوخی گفتند: این پیراهن به درد خودت می خورد. گفتم: یعنی باید رنگش سفید باشد؟ گفتند: رنگی که برای من مناسب باشد.
در مورد غذا هم هیچ گاه عادت به غذای بیرون نداشتند؛ وقتی به اتّفاق ایشان عازم قم می شدیم به اخوی شان اطّلاع می دادند تا منتظر ما بمانند؛ حالا ساعت دو می رسیدیم یا سه. ما را نیز همین طور عادت داده بودند؛ به عنوان مثال دهه ی اول محرّم، ده - پانزده تا روحانی را دعوت کرده بودند برای تبلیغ. خیلی هم مقیّد بودند پذیرایی مناسبی از ایشان صورت پذیرد. یک روز من را صدا زدند و گفتند: آقای طیّبی؛ می توانی یک سور بدهی؟ گفتم: روی چشم. ما هم غذایی درست کردیم و این عزیزان تشریف آوردند. یادم هست همین طور که پارچِ آب را گرفته بودم و دور سفره می گشتم تا از میهمانان پذیرایی کنم، آقا گفتند: آقای طیّبی؛ بیا خودت هم بنشین و چیزی بخور. بعد هم این قضیّه را به عنوان شوخی نقل کردند که آقایی تعدادی میهمان را دعوت کرده بود و مثل شما دور سفره می چرخید و برای میهمانان آب می ریخت. هیچ کسی هم به او نمی گفت: بیا خودت هم بُخور؛ تا این که یک مرتبه عصبانی شد و پارچ را روی زمین گذاشت و گفت: این که درست نیست؛ همه از غذا می خورید در حالی که من بدبخت رفتم بازار و این همه زحمت کشیدم؛ شما بخورید و من نگاه کنم؟! حداقل یک تعارف بکنید که بیایم بنشینم.
- با توجه به ارتباطی که با این بزرگوار داشتید مقداری هم در رابطه با برخورد و رفتارشان نسبت به خانواده ی خودشان بگویید؟
اوّلاً احترام بسیار زیادی برای همسرشان قائل بودند؛ همان طور که قبلاً گفتم عادت شان این بود که خانم شان را با اسم پسرِ بزرگ شان صدا بزنند؛ مثلا وقتی جایی می خواستند بروند از پشت درب می گفتند: «محمّد باقر» من دارم میروم و ممکن است کارم این مقدار طول بکشد. اهل بداخلاقی و این گونه امور هم که نبودند؛ ما یک بار هم ندیدیم و نشنیدیم که خدای ناکرده صدای ایشان از داخل منزل بیرون بیاید، با وجود این که بین ما و ایشان فاصله ای نبود.