مصاحبه با آقای خدا رحم طیّبی (قسمت دوّم)
- توضیحات
- منتشر شده در جمعه, 18 ارديبهشت 1394 14:51
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل در بردارنده ی بخش دوّم از گفت وگویی است که در آبان ماه 1392هجری شمسی با آقای خدارحم طیّبی از محافظین شهید حجت الاسلام والمسلمین موسوی دامغانی پیرامون خاطرات شان از دوران همراهی با این روحانی انقلابی صورت پذیرفته است که پس از تنظیم و پاره ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می گردد.
شایان ذکر است این بخش از مصاحبه به خدمات خالصانه ی این شهید ارجمند به مردم شهرستان رامهرمز اختصاص یافته است و در بردارنده ی مطالبی مفید و خواندنی می باشد.
- لطفاً از چگونگی و میزان ارتباط شهید موسوی دامغانی با مردم بگویید.
مطالبی که ما درباره ی حاج آقا دامغانی می گوییم یقیناً برای شما تازگی دارد چون شرائط نسل شما با یکی، دو نسل قبل خیلی متفاوت است؛ مثلاً وقتی من می گویم: هر روز صد و پنجاه تا دویست نفر و یا بیش تر به دفتر مراجعه می کردند هضمش برای شما مشکل است؛ شاید با خودتان بگویید مگر در شهر شما فرمانداری و بخشداری نبوده، جهاد نبوده است؟! چه طور می توان پذیرفت که یک نفر هر روز با دویست نفر روبرو شود و به کارشان رسیدگی کند؟!. من قبول دارم؛ شاید بگویید فلانی اغراق می کند؛ امّا حاضرم قسم بخورم که برخی روزها تعداد افراد از این هم بیش تر می شد؛ خدا گواه است. شاهدش هم این که مأمورین شهربانی می آمدند و کمک می کردند تا جمعیّت روبروی مسجد امام (ره) به صف شوند و راه برای عبور و مرور ماشین ها باز بماند چون از ساعت هفت، هفت و نیم صبح، مردم از پیرمرد و پیرزن و کارگر گرفته تا گروه های دیگر مقابل دفتر جمع می شدند و هر کدام نامه ای به دست داشتند؛ یکی می گفت: نامه را بردم فرمانداری، جواب سر بالا دادند؛ دیگری فقیر بود و پول میخواست یا کشاورزی بود که به او کود شیمیایی نمیدادند؛ می آمدند و کارشان را به آقا می گفتند و آقا هم با نامه یا تلفن مشکل شان را حلّ میکردند زیرا اعتقادشان این بود که ما خادم مردم هستیم و باید کارهای مردم را دنبال کنیم.
شاید حدود بیست یا بیست و پنج درصد از اختلافات زناشویی را خودشان حلّ میکردند در حالی که وقتی زن و شوهر وارد دفتر می شدند اختلاف شان به گونه ای بود که در همان دفتر به جان هم می افتادند؛ امّا خدا شاهد است موقع رفتن، دست شان در دست هم از دفتر خارج می شدند؛ حالا چه معجزه ای بود من نمی دانم؛ آقا تا جلوی درب همراه شان می رفتند و سفارش می کردند که تکرار نشود.
ما هم که محافظ بودیم می باید همزمان کار دفتری را نیز انجام دهیم درست مثل یک کارمند. خدا را گواه می گیرم و این مطلب را از عمق جان می گویم که آن قدر به این سیّد علاقه پیدا کرده بودم که اگر ده شبانه روز نمی خوابیدم احساس خستگی نمیکردم و حاضر بودم کارم را دنبال کنم؛ البته همه این طور نبودند که بتوانند تحمّل کنند چون برخی از بچّه های سپاه بیش تر از ده روز طاقت نمی آوردند و کار را رها می کردند و بر می گشتند که صحیح نیست اسم کسی برده شود.
«برخورد تند به خاطر مردم»
یک روز من و اکبر نریمانی همراه آقا به مسجد رفته بودیم که در اثناء نماز کسی وارد شد و مستقیم رفت جلوی آقا و جای مُکبِّر نشست؛ کاغذی هم دستش بود. وقتی آقا رکوع می رفتند تلاش می کرد کاغذ را به ایشان بدهد؛ آقا بلند که می شدند او هم بلند می شد و سعی می کرد کارش را انجام دهد. خلاصه وضعیّت ناجوری درست کرده بود به گونه ای که حتّی نماز برخی را به هم زد. من به اکبر نریمانی گفتم: برو یک جوری بیاورش عقب، که جواب داد: من نمی توانم؛ می ترسم مشکلی ایجاد شود. گفتم: پس اسلحه ی من را نگه دار تا خودم بروم. رفتم جلو و دست این بنده ی خدا را گرفتم و خیلی یواش گفتم: آقا مشغول نماز هستند، که دستم را پس زد و گفت: اگر رگبارم هم کنید تا آقا این نامه را امضا نکند نمی روم. در همین لحظه آقا با ناراحتی اشاره کردند که کاری به کارش نداشته باش. خب من رفتم بیرون و آقا نمازشان را خواندند و نامه اش را دیده و امضاء کرده بودند. وقتی خواستیم سوار ماشین شویم و برگردیم منزل، آقا در قسمت صندلی عقب ماشین و اکبر نریمانی هم روی صندلی جلو نشستند؛ امّا دوباره سر و کلّه ی آن شخص پیدا شد. اکبر هم ناراحت شد و برخورد تندی کرد که آقا عصبانی شدند و با ناراحتی به اکبر گفتند: از ماشین برو پایین؛ اسلحه اش را هم جلوی مردم گرفتند و گفتند: برو؛ تو بیخود کردی که او را زدی؛ تو چکاره ای؟ او با من کار داشت. آن قدر هم عصبانی شده بودند که وقتی خواستم چیزی در دفاع از اکبر بگویم تند برخورد کردند و گفتند: نگذار به تو هم چیزی بگویم. خلاصه اکبر را از ماشین پیاده کردند و به آقا صمد گفت: برو. حتّی به اکبر که با پای پیاده خودش را جلوی خانه رسانده بود اجازه ی ورود به منزل را ندادند و گفتند: اگر بیاید داخل، همه ی شما را بیرون می کنم. او چه حقّی داشته است که این طور برخورد کند! من نامه را امضاء کردم ولی بنده ی خدا خیالش راحت نشده بود؛ آمده بود که سفارشش را کنم. خلاصه دیگر اکبر را نپذیرفتند.
«کار شبانه روزی»
وضعیّت به گونه ای بود که خدا وکیلی نه شب داشتند و نه روز؛ شما نمی توانید تصوّر کنید که چقدر از وقت شان صرف رسیدگی به مراجعه کننده ها می شد. حالا علاوه ی بر این کار طاقت فرسا می بایست در جلسات متعدّدی که در شهر یا استان برگزار می شد شرکت می کردند که گاهی برخی از این جلسات تا ساعت دو یا سه نیمه شب هم طول می کشید. خیلی وقت ها تا قبل از اذان مغرب جواب مراجعه کننده ها را می دادند و بعد از خواندن نماز جماعت به بخش دیگر کارشان می پرداختند که سر زدن به خانواده ی شهدا یا حضور در جلسات بود و به این ها اضافه کنید سرکِشی به ادارات و رفتن به روستاها ... را که انشاء الله مطالبی در این خصوص خواهم گفت.
- خوب است همین موضوع را دنبال نماییم. اگر ممکن است از حضور در روستاها و ارتباط شان با مردم محروم روستاهای رامهرمز مطالبی را بیان نمایید.
«سلطان آباد»
توجّه عجیبی به روستایی ها داشتند؛ یادم هست وقتی از جادّه سلطان آباد و مزارع برنج آن منطقه عبور می کردیم تا می دیدند مثلاً ده - پانزده نفر کنار جاده ایستاده اند به راننده می گفتند: بِایست. وقتی ماشین توقّف می کرد پیاده می شدند و با یکی یکی سلام و احوالپرسی میکردند و خدا قوّت می گفتند و از وضعیّت کشت و زرع شان می پرسیدند و این که مثلاً کود دارند یا خیر؟ دنبال این بودند که اگر با مشکلی روبرو هستند کارشان را دنبال کنند.
«ابوالفارس»
یک بار به منطقه ی ابوالفارس رفته بودیم که یک نفر از فرمانده ژاندارمری آن جا شکایتی داشت. آقا هم قول دادند که پیگیری کنند. شاید دو روز از برگشتن مان گذشته بود که به یکباره گفتند: برویم ژاندارمری. راه افتادیم و رفتیم و به مسئولی که آن جا بود موضوع را گفتند. او هم جواب داد که مسأله را برّرسی می کنم. قضیّه مربوط به قطعه زمینی بود که تا صورت جلسه و مسیر دادگاهش طیّ می شد طول می کشید. ایشان هم صبر کرده ولی فراموش نکردند چون بعد از چند ماه دوباره گفتند: تماسّی با ژاندارمری بگیرید و بپرسید قضیّه ی آقای آبشنگ چه شد؟ واقعاً برای ما جای تعجّب بود که بعد از گذشت شش، هفت ماه از ماجرا هنوز اسم طرف هم یادشان بود.
«روستای محروم دالان»
خاطرات بنده از آقا خیلی زیاد است لذا مجبورم از صد تا، یکی را بازگو کنم. روستای بزرگی در اطراف باغملک به نام دالان وجود دارد. این روستا در حوزه ی استحفاظی رامهرمز نبود چون باغملک جزء ایذه بود و ایذه برای خودش امام جمعه داشت و روستاهایی مثل دالان و صیدون و ... از توابع باغملک محسوب می شدند؛ پس با این حساب مسائل این روستا در حوزه ی کاری رامهرمز نبود ولی آقا مرز نمیشناخت؛ یعنی هر جایی که احساس میکردند مردم مشکلی دارند احساس مسئولیّت میکردند و می رفتند. یک بار به آقای حسین نژادیان – فرماندار رامهرمز - زنگ زدند و گفته بودند: برنامه ای بریزید تا برویم سری به دالان بزنیم. روستایی بسیار فقیر و دور افتاده که با شروع بارندگی های فصل زمستان و جاری شدن سیل، ارتباطش با نقاط دیگر قطع می شد. خُب همراه آقای دامغانی و آقای حسین نژادیان، فرماندار رامهرمز و موسوی، بخشدار و دستفروش، فرمانده ی ژاندارمری رفتیم و به واسطه ی کابینی که متعلّق به شرکت نفت بود و با سیم بُکسل به طرف دیگر رودخانه متّصل بود از رودخانه عبور کردیم و وارد روستا شدیم. جالب این بود که در همان لحظه ی اوّل حضورمان چشمم به روستایی ای افتاد که از دیدن مسئولین ذوق زده شده بود و اشک می ریخت و گریه می کرد. این را هم بگویم: در آن جا حیاط هیچ یک از خانه ها دیوار نداشت؛ یعنی خانه های عشایری به هم وصل است لذا به راحتی می شد از یک طرف روستا به طرف دیگر رفت. خلاصه در جریان سرکشی از روستا داخل اتاقی شدیم که آتشی در آن روشن بود و پیرزنی در حال درست کردن چای بود؛ این که می گویم اتاق، نباید تصوّر شود چیزی شبیه خانه های خودمان، خیر، اصلاً این طور نبود؛ چون نه برق داشتند و نه از بهداشت خبری بود؛ اتاقی پر از دود و کاملاً سیاه. با این وضعیّت همین که داخل خانه شدند شروع کردند با پیرزن و پیرمرد ساکن آن جا سلام و علیک کردن و بعد هم کنارشان نشستند و گفتند: مادر؛ یک استکان چای بریز. کتری و استکان ها آن چنان سیاه و کثیف بود که حال آدم را بد می کرد امّا وقتی پیر زن چای را ریختند آقا، قندی برداشته و بدون هیچ نگرانی آن را خوردند امّا همین که چای را سر می کشیدند به ناگاه چشم شان به تمثال حضرت علی (علیه السلام) و چند قطعه عکس از امام و دو جوان شهید روی دیوار گِلی خانه افتاد. همین طور که به عکس ها نگاه می کردند، گفتند: خدایا؛ تو چطور ما را ببخشی؟، ما توقّع مان خیلی بالاست؛ در خانههای شیک و تمیز با هزینه های سنگین زندگی می کنیم امّا در منزل مان حتّی یک عکس از امام نیست؛ امام همه چیز را برای ما آوردند همه ی استفاده اش را ما شهری ها کردیم و شروع کردند به گریه و چند دقیقه با صدای بلند گریه کردند؛ پیرزن هم همراه ایشان اشک می ریخت. می گفتند: این غم سنگینی است که انسان هایی با کمترین توقّع بلکه بدون کوچک ترین توقّع و انتظار این طوری به ائمّه (علیهم السلام)، امام خمینی و شهدا عشق بورزند آن وقت ما...؟!. بعد رو کردند به پیرزن و گفتند: مادر؛ شما چند تا پسر داری؟ گفت: دو تا؛ و هر دو را هم به جبهه فرستاده ام.
واقعاً آقا حقّ داشتند که اشک بریزند و ناراحت باشند چون خدا گواه است این مردم هیچ چیزی نداشتند و ارتباط شان با شهر در پنج یا شش ماه از سال به گونه ای قطع می گردید که تهیّه ی گازوئیل و نفت و یا هر چیز دیگری غیر ممکن می شد ولی با این حال تِکیه کلام همین پیرزن «به جان امام» بود.
از خانه هم که بیرون آمدیم با پسر بچه ای تقریباً سه ساله روبرو شدیم. این جا هم آقا به طرف پسرک رفتند و گفتند: پسر جان؛ بیا. امّا بچّه که ترسیده بود زد زیر گریه؛ آقا بلافاصله او را بغل گرفتند و شروع کردند به نوازش و آرام کردنش، در حالی که صورتش آن قدر کثیف بود که حدّ نداشت؛ بدتر از آن هم، پیراهن و شورت کثیفش بود که از شدّت کثیفی مثل چوب، خشک شده بود. امّا آقا بی اعتنا به این ها همین طور که او را آرام می کردند به آقای حسین نژادیان گفتند: در چهره ی این بچّه چه چیزی میبینی؟ - آقا بصیرت عجیبی داشتند؛ ما خیلی چیزها از ایشان دیده ایم - آقای حسین نژادیان گفت: فقر و بدبختی. بعد هم همین سئوال را از آقای دستفروش پرسیدند که آقای دست فروش هم گفتند: این ها بدبخت و بیچاره اند. آقا همین طور که نشسته بودند و این بچّه را در بغل داشتند و اشک هایش را پاک می کردند سئوال را از بقیّه هم پرسیدند امّا در ادامه فرمودند: من مظلومیّت و محرومیّت را در چهره ی او می بینم؛ این برای ما درس است و ما باید آن دنیا جواب گوی این ها باشیم. ما چطور میتوانیم بگوییم چیزی ندیدیم؟ من ناراحت آخرت هستم که چه جوابی به این بچّه بدهم؛ به این پیرزنی که با این شرایط زندگی میکند چه جوابی دارم؛ ما مردم را به رفتن جبهه تشویق می کنیم، شب هم میرویم پیش زن و بچّه مان راحت میخوابیم امّا این پیرزن فرزندش را به خاطر اسلام و امام راهی جبهه می کند؛ وظیفه ی ماست که بیاییم و ببینیم چه مشکلاتی دارند و آن را حلّ کنیم.
در مسیرهایی که می رفتیم معمولاً نصیحت می کردند و این چیزها را تذکّر میدادند و همین توجّه ها و شناخت ها بود که باعث می شد مردم شهر و روستا ایشان را دوست داشته باشند به گونه ای که هنوز هم می گویند: هیچ کسی برای ما آقای دامغانی نمیشود.
- کمکی هم به مردم این روستا شد؟
فقط یک قلمش را برای تان بگویم که یک بار رفته بودند تهران و مقدار زیادی اسباب بازی و رادیو با خودشان آورده بودند؛ واقعاً خیلی زیاد بود شاید یک وانت کامل وسیله بود و برده بودند به روستاهایی مثل دالان. یکی یکی بچّهها را صدا می کردند و ماشین کوکی به آن ها میدادند؛ اگر پیر مرد یا پیرزنی هم بود یک دستگاه رادیو به او میدادند چون رادیو نداشتند. صمد عباسی – راننده ی شهید - توی جریان است. جالب این است که چند تا کارتن باطری بزرگ گرفته بودند و تحویل شورای روستا داده بودند تا هر ماه، چهار تا باطری به افرادی که رادیو گرفته بودند و اسامی شان مشخّص شده بود بدهند؛ می بینید حتّی فکر باطری رادیوی این مردم را کرده بودند چون می دانستند که بندگان خدا یا دسترسی به جایی که بتوانند باطری تهیّه کنند ندارند یا ممکن است توان خریدش را نداشته باشند. یک دفعه هم از خیّرین تهران به اندازه ی یک دستگاه خاور، لباس آوردند و بین مردم توزیع کردند.
آقای دامغانی خیّرینی را در تهران می شناختند که منزل بعضی از این عزیزان هم رفته بودیم. یک بار به اتّفاق ایشان مقابل خانه ای رفتیم که خیلی بزرگ بود. وقتی زنگ درب را زدند آقایی بیرون آمد و با هم سلام و علیک کردند؛ مقداری هم صحبت کردند تا این که آن بنده ی خدا داخل خانه رفت و در حالی که یک فقره چک دستش بود برگشت و آن را به ایشان داد. وقتی آمدیم بانک ملّی و مبلغ چک را گرفتیم آن طور که یادم هست پول زیادی بود که خرج همین جور کارها کردند. بیش تر مواقع که تهران میرفتند بعد از انجام کارهای اداری به سراغ این افراد می رفتند و برای فقرا و مستمندان پول می گرفتند. هر گاه وارد تهران می شدیم از آن جا که کوچه پس کوچه ها را بلد بودند خودشان پشت فرمان می نشستند و رانندگی می کردند.
- از توجّه ایشان به خانواده ی محترم شهدا هم اگر مطلبی به خاطر دارید بگویید.
با وجود این که مراجعه کنندگان زیادی به دفتر می آمدند و پی گیری مشکلات شان واقعاً خسته کننده بود امّا سعی می کردند بعد از ظهرها برنامه ی سرکشی به روستاها را داشته باشند و به هر روستایی که می رفتند ابتدا سراغ خانه ی شهیدی را می گرفتند و به آن جا وارد می شدند؛ هیچ گاه سراغ کدخدا یا افرادی که در روستا از وضع مالی نسبتاً خوبی برخوردار بودند نمی رفتند. همه ی روستایی ها هم ایشان را میشناختند لذا تا متوجّه حضور آقا می شدند غلغله ای برپا می شد. خدا رحمت شان کند کیفی داشتند که از داخلش برگه های سفید را بیرون می آوردند و اگر کسی می گفت مثلاً مشکل کولر دارم؛ یا مشکل آب دارم، همان جا شروع میکردند به نوشتن نامه؛ بعد هم امضاء و مُهر می کردند و میدادند دست طرف تا بتواند مشکلش را برطرف کند.
«صندلی ها»
این خاطره هم به خوبی میزان توجه آقای دامغانی را به خانواده ی شهدا نشان می دهد. در سپاه مراسمی جهت تجلیل از خانواده ی شهداء گرفته شده بود. آقای رضا زاده جلوی درب سپاه گفت: من نزد آقای معینی، رئیس آموزش و پرورش رفتم و گفتم از نیمکت هایی که دارید در اختیار ما قرار دهید تا برای نشستن خانواده ها استفاده کنیم؛ امّا آقای معینی نپذیرفت و جوابم را این طور داد: این نیمکت ها برای محصّل هاست و ممکن است خراب شود. من به آقای رضا زاده گفتم که این مطلب را به آقا نگو چون آقای معینی آدم خوبی است و ممکن است مشکلی پیش بیاید؛ حالا چیزی گفته است. امّا آقای رضا زاده رفته بود داخل و این حرف را به آقا رسانده بود که یک مرتبه دیدم صدای آقا بلند شد. آقای عموری را صدا کنید - ایشان راننده ی آقا قبل از آقای عبّاسی بودند - وقتی آقای عموری آمد گفتند: برو جلوی خانه ی آقای معینی و ایشان را بیاور این جا؛ اگر کار هم داشت بیاورش. مسئولین شهر حسابی از آقای دامغانی حساب میبردند. آقای معینی وقتی وارد دفتر شد از من پرسید: آقای طیّبی چی شده؟ گفتم: چرا گفتید برای مراسم خانواده شهداء صندلی ها را نمیدهم؟ گفت: چه کسی این را به آقا گفته است؟ گفتم: آقای رضازاده. گفت: من داخل نمیروم؛ اصلاً دروغ گفته اند. گفتم: خُب بیا برو داخل و بگو که دروغ میگویند. همین طور که وارد اتاق می شد می گفت: آقا؛ به خدا دروغ میگویند، صندلی چیست؟! همه اش مال خانواده شهداء است!. آقا هم به ایشان نگاهی کردند و در حالی که می خندیدند، گفتند: شانس آوردی که عصبانیّتم تمام شد؛ تمام زندگی و مقام تو از شهداست آن وقت میگویی به خانواده های شهدا صندلی نمی دهم؟!.
«برخورد متواضعانه»
حالا این قضیّه را با برخوردی که با برادر شهیدی داشتند کنار هم بگذارید تا ببینید چطور در مقابل خانواده ی شهدا متواضع بودند. قضیّه از این قرار بود که یکی از بچّه های جایزان که هم برادر شهید بود و هم رزمنده، سرِ مسأله ای با آقا مشکل پیدا کرده بود؛ البته من نمی دانم موضوع چه بوده است امّا هر چه که بود باعث شده بود نسبت به آقا کینه داشته باشد. حتی وقتی من را می دید می گفت: چرا وقتت را تلف میکنی و محافظ فلانی شده ای؟ روحانی ها این جوری هستند و خلاصه بدگویی زیادی نسبت به آقا داشت. البته معمولاً من به او می گفتم که تو برادر شهید هستی و نباید این حرف ها را بزنی، تو آقا را نمی شناسی، حدّاقل یک روز بیا آقا را از نزدیک ببین بعد قضاوت کن ولی نمی پذیرفت و نمی خواست با آقا روبرو شود تا این که بالأخره یک بار درگیری ای در جایزان پیش آمد و کارشان به این جا منتهی شد که مجبور گردید پیش آقای دامغانی بیاید تا ایشان در این باره کاری انجام دهند. این را هم بگویم: به جدّشان قَسم، من در مورد رفتار این جوان و این که میانه ای با روحانیّت نداشت هیچ گاه چیزی به آقا نگفته بودم و تنها کاری که انجام دادم این بود که زمان مناسبی ایشان را بردم پیش آقا و گفتم: آقای ... از بستگان ما و برادر شهید هستند؛ اخیراً برای شان مشکلی پیش آمده و می خواهند در این رابطه با شما صحبت کنند. امّا همین که گفتم: برادر شهید است؛ آقا گفت: به به؛ به به؛ و از جا بلند شدند و او را بغل کردند و محکم فشارش دادند و گفتند: حالت چطوره؟ خوبی؟ او هم گفت: خیلی ممنون و شروع کردند به مطرح کردن سئوالاتی پیرامون ماجرایی که رخ داده بود که این جوان هم توضیح می داد. آقا وقتی خوب در جریان مشکل قرار گرفتند گوشی تلفن را برداشتند و تماس گرفتند با آقای دستفروش - فرمانده ی ژاندارمری - و گفتند: همین الآن بی سیم می زنید به جایزان و می گویید: خانواده ای که این خانواده ی شهید را اذیّت کرده اند بیایند رامهرمز تا محاکمه بشوند و نتیجه ی محاکمه هم باید به من اعلام بشود. چطور جرأت کرده اند بیایند جلوی خانه ی شهید و عربده بکشند و به ایشان تعرّض کنند؟. این بنده ی خدا همین طور با تعجّب نگاه میکرد و از برخورد حاج آقا مات و مبهوت شده بود. آخر سر هم گفتند: شما برو؛ من خودم پیگیری می کنم. موقع رفتن هم کفش های او را جلوی پایش گذاشتند که شرمندگی او را بیش تر کرد و گفت: آقا؛ چرا این کار را کردید؟ آقا هم با مهربانی گفتند: شما خانواده ی شهدا قدم تان روی چشم من است، این که چیزی نیست. خُب او رفت امّا بعد از نیم ساعت دیدم کسی در می زند. وقتی رفتم در را باز کنم دیدم این جوان همین طور پشت در نشسته و گریه می کند. مدام هم می گفت: خدایا مرا ببخش؛ مرا ببخش. گفتم: نگران نباش؛ این آقا اهل گذشت است.
واقعاً به خانواده ی شهدا علاقه مند بودند؛ وقتی پدر شهیدی را می دیدند خم می شدند تا دست و پای او را ببوسند با این که سید بودند و شخصیّت حقیقی و حقوقی داشتند ولی می فرمودند: برای خانواده ی شهدا هر کاری بکنیم کم است؛ ما در مقابل این ها ذرّه ای بیش نیستیم.
«علاقه ی مردم به آقا»
بعضی وقت ها مردم به ما میگفتند: شما چرا اسلحه دست تان می گیرید؟! مگر آقا دشمن هم دارد که بخواهد او را ترور کند؟! یا پیرمردی میگفت: اصلاً آقای دامغانی محافظ نمیخواهد؛ مگر خدای ناکرده کسی جرأت میکند به آقا تعرّضی بکند. واقعاً هم همین طور بود چون بین مردم عادی مخالف نداشتند؛ یعنی اخلاق شان به گونه ای بود که خیلی زود با همه خودمانی می شدند و آن ها را جذب می کردند. اگر با اهل خانه ای آشنا بودند یاالله میگفتند و وارد می شدند. یک بار ایشان را بردم روستا، خانه ی خودمان. وقتی وارد خانه شدیم مادرم مشغول پختن نان بود. آقا گفتند: کَرِه هم دارید؟. اصلاً اهل تعارف و این گونه مسائل نبودند. مادرم گفت: بله؛ و رفتند مقداری کَرِه آوردند. آقا هم روی زمین نشستند و شروع کردند به خوردن نان داغ و کَرِه، مرتّب هم میگفتند: عجب صبحانه ای شد. اهل تکبّر نبودند؛ خیلی خاکی و بی تکلّف. جمله ای هم به مادرم گفتند که در خاطرم مانده است. ایشان فرمودند: مادر؛ من یقین دارم شما اهل بهشت هستید. مادرم پرسید از کجا می گویید؟ آقا گفتند: مادری که چهار تا پاسدار تربیت کرده باشد معلوم است که به بچّه هایش نان حلال داده است.
«نهی از منکر»
یک روز در مسیر برگشتن از رامشیر به منطقه کیمه رسیدیم و همین طور که از مسیر خیابان می گذشتیم دو، سه تا خانم را دیدیم که جلوی درب خانه ای نشسته بودند و از لحاظ پوشش وضع مناسبی نداشتند. آقا یک مرتبه گفتند: بِایست؛ بِایست. تا ماشین ایستاد، پیاده شدند و با ناراحتی به این خانم ها گفتند: این چه وضع نشستن کنار جاده است؟! مگر شما شوهر ندارید؟! خُب این ها آقا را میشناختند لذا سریع خود شان را جمع و جور کردند.
- ساعاتی که در جادّه ها بودید چگونه می گذشت؟
«کلیددار خانه!»
برای این که مبادا در مسافرت های زیادی که برای سخنرانی یا حضور در جلسات داشتند خسته شویم از خاطرات شان تعریف می کردند. به عنوان مثال یک بار این قضیّه را تعریف کردند که وقتی می خواستیم راهی سفر مکّه شویم نمی دانستیم کلید خانه را به چه کسی بدهیم که هم خیال مان از دست دزدها راحت باشد و هم به چند تا مرغی که در خانه بود رسیدگی کند تا این که فکری به ذهنم رسید.آقایی در همسایگی مان بود که معروف به دزدی بود. به سراغ او رفتم و گفتم: این کلید خانه ی ماست و این هم کلید درب هال و حیاط. اگر ممکن است چند روزی که در سفر هستیم زحمت مواظبت از منزل ما را بکشید که با تعجّب گفت: تا به حال کسی حریف من نشده بود؛ از دادگستری گرفته تا پلیس. امّا شما... گفتم: چرا؟ گفت: خودتان مقصودم را خوب می دانید؛ حاج آقا کلید را بگذار توی جیبت؛ برو سفر و هر چقدر هم طول کشید نگران خانه نباش. اگر یک چوب کبریت از خانه ی شما کم شد من جوابگو هستم. گفتم: نه؛ می خواهم به مرغ ها هم برسید. آقا گفتند: ما رفتیم و بعد از اتمام مراسم حجّ موقعی که برگشتیم دیدیم خانه تر و تمیز است و مرغ ها هم سر حال. معلوم شد بنده ی خدا در طول این مدّت درب اتاق ها را هم باز نکرده است و فقط مستقیم می رفته توی حیاط و به مرغ ها آب و دانه می داده و بر می گشته است.
- با توجه به سفرهای متعدّد و کارهای فراوانی که داشتند چه موقع مطالعه می کردند؟
فقط داخل ماشین، شاید هم شب ها که خانه می رفتند. یک بار از قم بر می گشتیم، خیلی عجله هم داشتند چون می خواستند ساعت ده صبح رامهرمز باشند و بروند منزل، تا برای نماز جمعه آماده شوند. مرتّب هم به آقای عبّاسی می گفتند: آقا صَمد؛ می توانی به موقع ما را برسانی؟. صمد گواهینامه پایه یک داشت و رانندگی اش خیلی خوب بود. عادت آقا در طول مسیر این بود که هر از چند گاهی از جیب شان نخود یا شکلات و پسته ای بیرون می آوردند و به ما می دادند. وقتی به اندیمشک رسیدیم و از شهر خارج شدیم متوجّه شدیم زمزمه ای بر لب دارند و آیاتی از قرآن را می خوانند. لذا پرسیدیم: آقا؛ چیزی شده؟ مشکلی پیش آمده؟ که گفتند: چیزی نیست؛ فقط کمی احساس خطر می کنم. تقریباً بیست کیلومتر از اندیمشک که گذشتیم یکی از چرخ های ماشین در رفت و با سرعت، در کنار جادّه برای خودش می چرخید. خدا وکیلی آقا صمد هنر به خرج داد که توانست ماشین را که استیشن قرمز رنگی بود، در این وضعیّت کنترل کند. یادم هست من از ترس صدا زدم: صمد؛ که آقا من را نگه داشتند و گفتند: هیس؛ بگذار کار خودش را بکند. صمد هم فرمان را چنان محکم گرفته بود که بازویش درد گرفت. خلاصه به هر نحو که بود ماشین را کنترل کرد و ایستادیم. خوشبختانه در همین لحظات یک پیکان که صاحبش اهوازی بود ایستاد و آقا را سوار کردند تا به نماز جمعه برسانند. راننده هم گاز ماشین را گرفت و حدود ساعت ده و نیم ما را به رامهرمز رساند تا بتوانند مطالعه شان را داشته باشند.
در مسیر جاده هایی که می رفتیم دو سه بار تصادف کردیم. یک دفعه خود آقا پشت فرمان بودند که نرسیده به تهران مجبور شدند از جاده خارج شوند و بروند توی زمین های کنار جاده. دست فرمان آقا خیلی خوب بود چون اگر از جادّه بیرون نمی رفتند حتماً با ماشین روبرویی شاخ به شاخ می شدیم.
این را هم اضافه کنم: هوای ما را خیلی داشتند؛ هر روز صبح زود می آمدند و ما را برای نماز صدا می زدند و می گفتند: یاالله؛ یاالله؛ نمازتان دیر شد. بیدارمان می کردند ولی اجازه می دادند دوباره بخوابیم. البته خود ایشان کارهای روزانه را شروع می کردند و استراحتی نداشتند.