شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی [نماینده ی مجلس] مصاحبه ها گفت و گو با محافظین آقای خدا رحم طیّبی [محافظ شهید موسوی دامغانی] - (قسمت سوّم)

مصاحبه با آقای خدا رحم طیّبی (قسمت سوّم)

متن ذیل در بردارندۀ بخش سوّم از گفت وگویی است که در آبان ماه ۱۳۹۲ هجری شمسی با آقای خدارحم طیبی از محافظین شهید حجت shahidan- 01الاسلام والمسلمین موسوی دامغانی پیرامون خاطرات شان از دوران همراهی با این روحانی انقلابی صورت پذیرفته است که پس از تنظیم و پاره‌ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می گردد.
شایان ذکر است این بخش از مصاحبه به ویژگی های این شهید والامقام در عرصه ی کار و مسئولیّت اختصاص یافته است و در بردارندۀ مطالبی مفید و خواندنی می­ باشد.

-    از ویژگی ها و خصائص شهید موسوی دامغانی در انجام کارها بگویید؟

«پُر تلاش و پیگیر»
یکی از ویژگی های آقای دامغانی این بود که پیگیر کار بودند؛ یعنی اگر کاری باید انجام می گرفت حتماً باید محقًّق می شد و به مسئولین مربوطه فشار می آوردند تا آن را به سرانجام برسانند. از خصوصیّات ایشان این بود که اگر با فرماندار طرف می شدند با او یک جور صحبت می‌کردند و اگر می خواستند با یک کشاورز صحبت کنند جور دیگری برخورد می‌کردند تا او را به انجام وظیفه اش راهنمایی نمایند. همچنین در مباحث مختلف مثل یک متخصّص وارد می شدند؛ در زمینه ی کشاورزی واقعاً مسلّط بودند لذا زمانی که مسئولین جهاد سازندگی می آمدند خیلی دقیق نسبت به هزینه‌ها وکارهایی که توسط جهاد صورت می گرفت نظر می دادند.

ویژگی دیگر، تلاش و جدّیت این شهید بزرگوار می باشد که مردم رامهرمز شاهد آن بوده اند. به عنوان نمونه در مورد آب شهر تلاش  زیادی به خرج دادند؛ چه زمانی که امام جمعه بودند و چه زمانی که به عنوان نماینده وارد مجلس شدند. یک بار در خطبه‌های نماز جمعه خطاب به مردم گفته بودند:  روز شنبه می‌روم استانداری؛ یا آب را به رامهرمز می‌آورم یا استاندار خوزستان را؛ اگر با شیلنگ هم شده باشد باید آب را بیاورم. صبح شنبه هم رفتند اهواز و هنگامی که وارد استانداری شدند در راهروی ساختمان، عبا را از دوش شان در آوردند و روی زمین پهن کرده و نشستند تا این که حاج­آقایی که ایشان را می‌شناخت به سمتِ­شان آمد و پرسید: حاج­ آقا موسوی؛ چرا این­ جا نشسته اید؟! آقا هم قرص و محکم جواب دادند: به آقای فروزنده بگوئید یا قضیّه­ ی آب رامهرمز را حلّ کند یا این که همین جا می مانم تا همه از شرائط مردم رامهرمز با اطّلاع شوند. آن بنده­ی خدا هم پیغام را برد و بعد از گذشت دقایقی استاندار آمد و کاپشنش را در آورد و انداخت روی زمین و روبروی آقای دامغانی نشست و گفت: حاج آقا! چی شده؟! آقا گفتند: برای مردم رامهرمز آب می‌خواهم؛آب شهر قابل استفاده نیست. خلاصه بعد از این که مقداری صحبت کردند استاندار گفت: اشکال ندارد؛ باید بنشینیم و صحبت کنیم. آقا گفتند: نه؛ هر کاری می‌خواهید کنید همین جا اعلان نمائید؛ من به مردم قول داده­ام که یا استاندار را به رامهرمز بیاورم، یا آب را.

ashkhas- 01- mohafez - tayyebi

«کار زیاد و مداوم»
با بچّه‌های جهاد سازندگی و مهاجرین که برای خودش ارگان بزرگی محسوب می­ شد و مسئولیّت رسیدگی به امور جنگ زدگان  را بر عهده داشت بعد از شام در منزل قرار جلسه ای را گذاشته بودند؛ جلسه هم با حضور آقای فروزش که مسئول بنیاد مهاجرین بود برگزار می شد؛ مسئولین شهر و بچّه‌های شهرک‌ها هم حاضر بودند. جلسه شروع شد و صحبت ها تا ساعت سه، سه و نیم شب به درازا کشید تا این که آقای حسنی - مسئول جهاد سازندگی- مشغول صحبت شدند امّا در حال ارائه­ ی عملکرد جهاد و مشکلات مربوط به مهاجرین آقا به خواب رفتند. برخی از حاضرین در جلسه پیشنهاد دادند که آقای دامغانی را بیدار کنیم و جلسه را ادامه دهیم امّا من مخالف بودم و نگذاشتم که این کار را کنند بلکه از حضّار خواستم خانه را ترک نمایند چون آقا واقعاً خسته بودند و از صبح تا آن موقع شب همین طور کار کرده بودند و نمی توانستند ادامه دهند. حتّی بعضی گفتند: این طور که نمی شود؛ چند دقیقه صبر می کنیم و بعد از خوردن یک استکان چای دوباره کار را ادامه می دهیم. خدا گواه است با شنیدن این حرف ها چنان از کوره در رفتم که با عصبانیّت گفتم: آقایان بفرمائید بیرون، حتّی دست آقای موسوی که بخشدار بودند را گرفتم و با زور همه را بیرون کردم.
شما ببنیید این مرد چقدر خسته بود که با وجود این همه سر و صدا بیدار نشدند و همین طور به دیوار تکیه داده و در خواب بودند. من هم بعد از این که خانه خلوت­ تر شد  متکایی را برداشتم و ایشان را از پذیرایی بردم داخل اتاق امّا وقتی خواستم سرشان را روی بالشت بگذارم بیدار شدند و تا متوجّه ناتمام ماندن جلسه گردیدند ناراحت شدند که چرا جلسه به سرانجام نرسیده است و نتوانسته اند نماز شبِ­ شان را بخوانند چون در شرائط مختلف تلاش می کردند نماز شب­ِ شان ترک نشود. این هم شاهدی بر تلاش و کار طاقت فرسای آقا جهت فراهم نمودن امکانات برای مستضعفین و محرومین منطقه.

«اراده­ ی مصمّم»
این خاطره را هم بگویم و از این بخش خارج شوم. ائمّه جمعه ی استان خوزستان با توجّه به شرائط جنگ و بمباران و موشک باران شهرهای آبادان و خرّمشهر تصمیم گرفته بودند آقای جمی - امام جمعه  ی آبادان -  را از آبادان خارج کنند؛ حتّی فکر می‌کنم امام جمعه ی دزفول با آیۀالله جزایری رفتند تا آقای جمی را راضی کنند امّا هر کاری کردند نتوانستند ایشان را متقاعد نمایند تا این که قرار شد آقای دامغانی هم از ایشان بخواهند. آقا هم رفتند خرمّشهر و در حیاط یکی از خانه هایی که خراب شده بود با حاج آقا جمی صحبت کردند که صلاح نیست شما این جا بمانید. حاج آقا جمی گفتند: اگر من بیایم مسائل شرعی و مشکلات رزمنده‌ها و بسیجی‌ها را چه کسی حلّ می کند؟ من مراجعه کننده دارم و مسائل شرعی شان را از من می پرسند. اتفاقاً همین طور که صحبت  این دو بزرگوار در جریان بود خمپاره ای به سقف اتاق بغلی اصابت کرد که خاک زیادی فرو ریخت. آقای جمی گفتند: آقای موسوی؛ این دوازدهمین خانه‌ای است که من مجبور شده ام از آن خارج شوم؛ هر خانه ای که این‌ها خراب می‌کنند من به خانه­ ای دیگر می‌روم امّا هم چنان در شهر مانده ام. آقا هر چه اصرار کردند ایشان گفتند: نمی‌آیم. تا این که آقای دامغانی گفتند: آقای جمی به احترام من بیایید؛ من به آقای جزایری گفته‌ام شما را می‌آورم؛ شما بیایید بعد اگر خواستید برگردید. سرانجام ایشان را قانع کردند و آقای جمی را به اهواز بردند. البته آقای جمی دوباره برگشتند و تا لحظه ی آخر هم در آبادان ماندند.

«رسیدگی سریع به اختلافات»
از خصوصیّات ایشان این بود که به عنوان یک مسئول به ادارات سرکشی می کردند تا از چگونگی رسیدگی به مشکلات مردم مطّلع باشند. هم چنین در اختلافاتی که بین ادارات و مسئولین رخ می داد سریع تماس می گرفتند و قرار جلسه ای را می‌گذاشتند تا این که آشتی و تفاهم برقرار شود. به این گونه مسائل، هم از نظر حقوقی مسلّط بودند و هم از حیث اجتماعی. به عنوان مثال یک روز آقای حسین خانی فرمانده شهربانی وارد مسجد شد و با همه مصافحه گرفت امّا به آقای میرزاده که رسید، آقای میرزاده دستش را نیاورد و مصافحه نگرفت. خُب آقای حسین خانی خیلی خجالت کشید امّا سعی کرد کسی متوجّه نشود و به سرعت ردّ شد. امّا آقا که متوجّه قضیّه شده بودند به آقای میرزاده گفتند: من می روم منزل، شما هم بیایید. حالا آقای میرزاده برای خودش کسی بود و خیلی روی او حساب می کردند چون سپاه برای خودش عظمتی داشت. با این حال گفت: چَشم. وقتی وارد خانه شدیم تازه متوجّه میزان عصبانیّت آقا شدیم. خدا می داند داد می‌زدند و می‌گفتند: تو فرمانده ی سپاه هستی امّا وقتی یک مدیر می‌آید دست بدهد، تو مصافحه نمی گیری ؟! باید زنگ بزنی تا آقای حسین خانی بیاید اینجا و از او عذر خواهی کنی. به هر صورت  او را وادار به پذیرش اشتباهش کردند یا این که یک روز از میدان آزادی عبور می‌کردیم که یک مرتبه به راننده گفتند: آقای عبّاسی؛ بزن کنار و با سرعت پیاده شدند. ما مانده بودیم چه اتّفاقی افتاده است که با این عجله از ماشین پایین آمدند. آقا با ناراحتی به طرف پاسبانی که کنار خیابان ایستاده بود رفتند و به او تذکّر دادند چرا کلاه خودش را به اسلحه‌ که در قسمت کمرش بوده آویزان کرده است و سبب بی احترامی به نام خدا و نشانِ جمهوری اسلامی شده است.

-    انسانی با این روحیّات چگونه در برابر مفاسد تحمّل می کرده اند؟!  

بگذارید جواب شما را با بیان خاطره ای بدهم. یک روز تقریباً ساعت چهار بعد از ظهر بود که درب منزل را زدند. با اوقات تلخی رفتم پشت در تا ببینم چه کسی این موقع روز آمده که دیدم خانمی  هست و با آقا کار دارد. گفتم: این چه ساعتی است که شما آمده اید؟! آقا خسته هستند؛ باید بتوانند کمی استراحت داشته باشند؛ شما برو و ساعت شِش  بیا. وقتی این را گفتم بنده ی خدا زد زیر گریه تا این که آقا متوجّه شدند و گفتند: بگذارید بیاید داخل. خُب این خانم آمد داخل حیاط تا مشکلش را با آقا در میان بگذارد امّا چند لحظه بیش­تر نگذشت که صدای آقا بلند شد: طیّبی؛ طیّبی. به سرعت خودم را رساندم پیش آقا تا ببینم چه اتّفاقی افتاده که گفتند: سریع برو فلان قاضی را بردار و بیاور. گفتم: چَشم. با عجله رفتم و راننده را صدا زدم و گفتم: بیا تا جایی برویم و برگردیم. وقتی خواستیم حرکت کنیم آقا دوباره صدا زدند و گفتند: این زن را هم با خودتان ببرید؛ یک کتک مفصّل هم به قاضی می‌ زنید، بعد می‌آوریدش اینجا، چون این خانم مشکلی داشته و در ساعت اداری نزد او رفته است ولی به او گفته ساعت چهار بعد از ظهر بیا تا به پرونده‌ات رسیدگی کنم و مشکلت را حلّ کنم. در مسیر که می رفتیم این خانم همین طور گریه می کرد و می‌گفت: تا سر کوچه آمدم که بروم پیش قاضی امّا با خودم گفتم: ساعت چهار بعد از ظهر که داخل اداره کارمندی نیست؛ نکند نیّت بدی داشته باشد. وقتی رسیدیم به او گفتم: برو زنگ درب را بزن؛ امّا وقتی درب را باز کرد برو داخل ولی درب را نبند تا من بیایم. این خانم رفت و زنگ را زد و این قاضی از خدا بی خبر هم با لباس راحتی آمد و درب را باز کرد. تقریباً در حدود ۳۵، ۴۰ ساله بود.بعد هم به زن گفت: نترس؛ هیچ کس نیست. حالا ما پشت درب همه ی حرف هایش را می شنویم لذا تا خواست درب را ببندد پایم را لای درب گذاشتم و مانع بستن آن شدم و خودم را به هر طریقی که بود کشاندم داخل و تا جایی که ممکن بود به حسابش رسیدم؛ بعد هم او را داخل ماشین آوردیم و بردیم پیش آقا. ایشان هم با شهربانی تماس گرفتند تا بیایند و او را بازداشت کنند. از طرفی هم به آقای شفیعی که دادستان خوزستان بود زنگ زدند و گفتند: حاج آقا شفیعی؛ باید بیایید و به وضع این قاضی رسیدگی کنید و الّا خودم درباره­ ی او تصمیم می گیرم و همین تهدید هم باعث شد که آقای شفیعی به اتّفاق جمعی از مسئولین دادگاه انقلاب، ساعت ده شب خودشان را برسانند و او را ببرند.
این نمونه ای از جدّیت و برخوردشان در مبارزه با فساد است؛ یعنی در همه ی موارد همین گونه برخورد می کردند، اگر چیزی می دیدند خیلی حسّاس بودند و ساکت نمی نشستند.

-    اگر خاطره ای در زمینه ی شجاعت و دلیری این روحانی مخلِص به خاطر دارید بیان نمایید.

در زمان جنگ معمولاً از رامهرمز هر چند روز یک بار یک گروهان، جهت رزم یا به عنوان تبلیغات، همراه بچّه‌هایی که برای مرخّصی آمده بودند، راهی جبهه می‌ شدند؛ آقای دامغانی  عادت داشتند که این کاروان‌ها را تا اهواز بدرقه کنند امّا هر چند وقت یک بار هم خودشان راهی منطقه می شدند تا به بچّه هایی که در خطّ مقدّم بودند سر بزنند.

یادم هست در آستانه ی عملیّات خیبر بودیم و به اتفاق آقای دهقان که فرمانده ی سپاه بود راهی جبهه شده بودیم؛ آقا هم اصرار داشتند که تا خط مقدّم برویم و به بچّه‌ها سر بزنیم. آن روزها گردان رامهرمز در مارِد آبادان مستقر بود که با خطّ مقدّم هم فاصله ی زیادی نداشتند و آماده ی شرکت در عملیّات می شدند. آقای دهقان می‌گفت: با توجّه به شرائط منطقه، حضور شما در خطّ مقدم خیلی خطرناک است امّا ایشان نمی‌پذیرفتند و سرانجام هم کار خودشان را کردند. این را هم بگویم: آقا هر گاه وارد منطقه می‌شدند ابتدا از تدارکات یک دست لباس بسیجی می‌گرفتند و عبا و قبا را از تن بیرون می آوردند و فقط عِمامه را نگه می داشتند. خلاصه اگر چه همه با رفتن آقا به خط مقدّم مخالفت ‌کردند ولی هر کاری کردیم نتوانستیم ایشان را منصرف کنیم؛ حتّی آقای دزفولی که مسئول تیپ دو سپاه بود قَسم می‌خورد که به خدا رفتن شما اشتباه است ولی ایشان اصلاً به این حرف ها توجّهی نمی کردند. تا این که به ساعات شروع عملیّات نزدیک شدیم و آقا شروع کردند به خواندن قرآن. امّا همین طور که آیات قرآن را تلاوت می کردند متوجّه صدای ماشینی شدند که بیرون اتاق توقف کرده بود و از آن جا که خیلی تیز و زرنگ بودند، گفتند: دزفولی و دهقان کجا هستند؟ و با سرعت بیرون آمدند تا ببینند چه خبر است که مشاهده کردند آقای دزفولی سوار ماشین شده اند؛ ولی آقای دهقان هنوز نیامده است. ایشان هم از این فرصت استفاده کرده و همین طور که منتظر آقای دهقان بودیم رفتند و جلوی لندکروز نشستند. واقعاً شرائط منطقه خیلی سخت و سنگین بود؛ همان طور که گفتم هرکسی که از راه می رسید التماس می‌کرد که منصرف شوند. فرهاد اسدپور و سید رمضان میرسالاری که فرماندهان گردان و گروهان بودند آمدند و از ایشان خواستند؛ حتّی فرهاد صدایش را مقداری بالا برد که آقا؛ چه کسی گفته شما بیایید این جا؟ آقا هم جواب دادند چه کسی به تو گفته بیایی؟!. فرهاد گفت:آقا؛ شما نباید اینجا باشید. آقا هم گفتند: والله؛ امشب تا نروم و تک تک بچّه‌ها را نبینم برنمی گردم.

وقتی راه افتادیم آتش گلوله مثل باران می بارید امّا به هر صورت خودشان را به خطّ اوّل درگیری رساندند. خدا گواه است وقتی وارد منطقۀ شدند ابتدا داخل یکایک سنگرها رفتند و دست تک تک بچه‌ها را ‌بوسیدند و در تاریکی شب خودشان را معرّفی ‌کردند. در همین اوضاع و احوال یکی از نیروهای بسیجی آمد و گفت: آقای اسدپور؛ مقدرای جلوتر دو نفر در کمین قرار گرفته اند و شدّت آتش به ما اجازه ی عوض کردن جا را نمی دهد. خُب همین کافی بود که آقای دامغانی بگویند: من می‌خواهم بروم پیش آن‌ها. فرهاد اسدپور هر چه قسم شان داد، گفتند:نه؛ من باید بروم آن دو بسیجی را ببینم و برگردم. حالا فاصله­ ی آن ها با دشمن چیزی در حدود صد متر است. فرهاد گفت: بیایید سوار شوید. آقا ترک موتور نشستند و چون تک تیراندازها در کمین بودند با سرعت رفتند ولی ما با نگرانی داخل سنگر منتظر ماندیم تا برگردند؛ از طرفی آتش دشمن هم چنان سنگین بود که نمی‌توانستند برگردند تا این که بعد از حدود یک ساعت و نیم آمدند؛ خدا می داند وقتی که رسیدند سر و صورت شان پر از خاک بود.

سرانجام هم آقای دزفولی آمد و با ردیف کردن قَسم های فراوان که: آقا؛ شما را به قرآن، شما را به جان امام،شما را به .... باید برگردید، راضی شدند برگردند عقب. امّا وقتی بر می گشتیم گریه می کردند و می‌گفتند: امشب این بچّه‌ها را دیدم امّا خیلی از این‌ها فردا نیستند. رقّت قلب و دل نازکی از دیگر صفات ایشان بود که  باعث می شد مسأله­ ای کوچک اشک‌ را بر صورت شان جاری سازد.

-    لطفاً از مسافرت هایی که همراه شهید موسوی دامغانی بوده اید بگویید.

بهترین خاطره ام از سفرهایی که خدمت شان بودم زیارت حضرت امام «رحمۀ الله علیه» است که از نزدیک خدمت امام «رحمۀ الله علیه» رسیدم. ماجرایش این طور بود: با پایان یافتن ملاقات عمومی، آقای دامغانی به سراغ محافظین مستقرّ در جماران رفتند و فرمودند: من می خواهم از نزدیک خدمت امام برسم. پاسدارها جواب دادند: این کار اصلاً ممکن نیست؛ امّا ایشان دست بردار نبودند. همین طور که آقا خواسته­ شان را مطرح می کردند من هم گفتم: اگر می‌خواهید امام (ره) را ببینید به جان سید محمّد باقر - فرزند شهید- من را هم ببرید، این آرزوی من است که بتوانم از نزدیک خدمت امام برسم. در جوابم فرمودند: صبر داشته باش؛ اگر من رفتم تو را هم می‌برم. خلاصه کار به این جا رسید که به محافظین فرمودند: شما به سید احمد آقا بگویید: موسوی، امام جمعه ی رامهرمز  می خواهد حضرت امام را ببیند. امّا در همین اثناء پاسدار دیگری از راه رسید و پرسید: حاج آقا چی شده است؟ آقا  فرمودند: می‌خواهم حضرت امام را ببینم. خُب جواب او هم مثل قبلی ها بود امّا سرانجام پذیرفت که آقای دامغانی با سید احمد آقا ملاقاتی داشته باشند ولی به من اجازه ی ورود نمی دادند که بعد از کلّی صحبت راضی شد من هم همراه آقا باشم.

وقتی داخل ساختمان شدیم سید احمد آقا تا چشم شان به آقای دامغانی افتاد ایشان را شناختند و شروع کردند به صحبت کردن با آقای دامغانی. لحظاتی از صحبت شان نگذشته بود که آقا مسأله را مطرح کردند و سید احمد آقا هم با وجود کسالتی که حضرت امام داشتند اجازه ی ملاقات را دادند. وقتی وارد اطاق حضرت امام شدیم حضرت امام، عینکی به چشم داشتند و در حال مطالعه بودند. من تا چشمم به امام افتاد مثل یک چوب خشک فقط نگاه می‌کردم امّا آقا رفتند و در حالی که دست شان را روی سینه گذاشته بودند سلام کردند؛ بعد هم مقداری با سر زانو جلو رفتند و دست حضرت امام را بوسیدند و شروع کردند به گریه و به من اشاره کردند که برو جلو و دست حضرت امام را ببوس که من هم رفتم جلو و صورتم را چسباندم به دست مبارک شان. بعد از دست بوسی کمی عقب تر آمده و در کنار حاج احمد آقا ایستادم. جالب این بود زمانی که آقای دامغانی با حضرت امام صحبت می کردند سید احمد آقا از رامهرمز می گفتند و این که قبلاً زیاد به رامهرمز آمده اند؛ کاملاً هم از محصولات کشاورزی منطقه اطّلاع داشتند. یادم هست وقتی ملاقات مان به اتمام رسید آقای دامغانی از این که توانسته بودند امام را زیارت کنند خیلی خوشحال بودند .   

چون شما از مسافرت هایی که داشتیم سئوال کردید خوب است این را هم بگویم: آقای دامغانی از آن جایی که به خیابان های تهران مسلّط بودند معمولاً در تهران خودشان رانندگی می‌کردند زیرا مسیرهایی که ما مثلاً در طول سه ساعت طیّ می­ کردیم ایشان در زمان بسیار کوتاهی می­ گذشتند؛ دست فرمان­شان هم خیلی خوب بود.  هم­چنین در مسافرت­ها سعی می­ کردند صله ی رحم را به­ جا بیاورند و از بستگانِ­ شان سری بزنند؛ کلّاً به صله­ ی رحم خیلی خیلی اهمّیت می‌دادند.
حوادث هم در جادّه­ ها هر از چند گاهی به سراغ­ مان می­آمد؛ مثلاً یک بار در جادّه­ ی بروجرد – خرّم­ آباد با کاظم بهنوشی بودیم؛ ساعت هم حدود پنج صبح بود و هوا خیلی سرد. آقا خوابیده بودند؛ من هم کنار ایشان بودم و خوابم برده بود، خیبر صفری جلو نشسته بود و کاظم بهنوشی رانندگی می کرد که با صدای مهیبی از خواب بیدار شدیم؛ همه جا هم تاریک بود و نمی­ دانستیم چه اتّفاقی افتاده است تا این که بعد از مدّتی متوجّه شدیم کاظم در سرازیری جادّه خوابش برده و از عقب به چرخ های یک کمپرسی زده است. خدا را شکر به خیر گذشته بود و خدا به ما رحم کرده بود چون سرعت کمپرسی کم بود  و چرخ های عقب کامیون، جلوی پیکان را برده بود زیر اتاق، به همین خاطر هم جلوی پیکان مانده بود توی هوا. در این تصادف سرِ خیبر صفری شکست و مقداری هم دست­ های کاظم جراحت برداشته بود. امّا برای ما که در قسمت صندلی عقب بودیم اتّفاقی نیفتاد.

-    در لابلای مطالب گذشته از علاقه­ ی زیاد مردم به شهید موسوی دامغانی گفته بودید، اگر در این­ باره نکته ای هست که بیان آن را ضروری می­ دانید مطرح نمایید.

هنگامی که در مدرسه 22بهمن خطبه‌های نماز جمعه را ایراد می­ کردند حیاط مدرسه که خیلی هم بزرگ بود پر می‌شد؛ حتّی بچّه‌های ستاد نماز جمعه مجبور می‌شدند در قسمت درگاه مدرسه چند نفری را بنشانند تا اتّصال صفوف نماز با جمعیّت داخل خیابان برقرار گردد.
یادم هست در مراسم تشییع و به خاک سپاری پیکر هفت تن از شهدای رامهرمز در بهشت آباد که بسیار سنگین و شلوغ بود ابتدا آیۀ الله موسوی جزایری سخنرانی کردند امّا به دلیل طولانی شدن سخنرانی ایشان، جمعیّت در حال متفّرق شدن بودند که نوبت به آقای دامغانی رسید. به جان بچّه‌هایم؛ خدا گواه است همین طور که سیل جمعیّت از درب بهشت آباد در حال بیرون رفتن بود با شنیدن صدای آقای دامغانی مجدّدا برگشتند تا صحبت‌های ایشان را بشنوند. بیان ایشان خیلی شیرین و دل نواز بود؛ یعنی واقعاً سخنران بودند؛ نکته­ ی مهمّ هم این که می‌دانستند هر سخنی را در  چه جایی بگویند؛ این جور نبود که هر مطلبی را در هر جلسه‌ای مطرح کنند؛ در روستاها خیلی خودمانی صحبت می‌کردند ولی در خطبه‌های نماز جمعه جور دیگری مطالب شان را می گفتند؛ خیلی مسلّط بودند.

-    با تشکّر از این که در این گفت وگو شرکت نمودید.