شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

مصاحبه با آقای غلامرضا چرغندی

متن ذیل محصول گفت و گویی کوتاه با آقای غلامرضا چرغندی از جانبازان مکرّم دفاع مقدّس می‌باشد که به بیان shahidan- 01مطالبی پیرامون ویژگی‌های اخلاقی شهید حجت الاسلام والمسلمین موسوی دامغانی پرداخته‌اند. شایان ذکر است این مصاحبه پس از تنظیم و پاره‌ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می‌گردد.

-    لطفاً ضمن معرّفی، آن چه از شهید موسوی دامغانی به خاطر دارید بیان نمایید.

اینجانب غلامرضا چرغندی فرزند صفر و متولّد سال ۱345 هجری شمسی می باشم. خوب است خاطراتم را با بیان این مطلب شروع کنم: بچّه های دبیرستان ما تصمیم گرفته بودند همگی راهی جبهه شوند که خبرش به گوش آقای دامغانی رسید لذا در اوّلین فرصت خودشان را به مدرسه رساندند تا برای ما صحبتی داشته باشند. از مطالبی که آن روز در جمع بچّه های مدرسه بیان کردند این بود که چه کسی گفته است مرکز علم تعطیل شود؟! حتّی اگر یک دانش آموز در مدرسه باشد معلّمین باید سر کلاس حاضر شوند و اجازه ندهند دبیرستان تعطیل گردد؛ قرار نیست همه ی جوان ها و نوجوان ها در جبهه باشند؛ این مملکت فردا مدیر می خواهد؛ استاد می خواهد.

امّا با همه ی این حرف ها برخی ها از بچّه ها کار خودشان را انجام دادند که من هم جزء شان بودم؛ یعنی رفتیم ثبت نام کردیم و راهی دوره ی آموزشی شدیم. حالا خودتان حسابش را کنید نوجوانی با جثّه ای بسیار کوچک و پرچمی به دست که چند برابر قدّ و قواره اش است آن هم با موهای تراشیده ی سر و صورت که برای پیشگیری از بیماری هایی مثل کزاز انجام می شد چه شکل و شمایلی داشته است! ولی به هر صورت کارمان را با همین وضعّیت در پادگان حمید شروع کردیم تا این که یک روز، به یکباره صدای تیراندازی و رگبار شدیدی بلند شد؛ من که در طبقه ی بالای ساختمان ایستاده بودم در صدد بر آمدم ببینم چه خبر شده است که متوجّه حضور آقای دامغانی در پادگان شدم؛ ایشان از میان جمعیّت به سمتی می آمدند که من ایستاده بودم؛ تا ایشان را دیدم سلام کردم و پرسیدم: حاج آقا؛ پایین چه خبر است؟ گفتند: چیزی نیست؛ بچّه ها خیال کرده اند صدّام رفته است؛ برای همین تیر اندازی می کنند. وقتی مقداری نزدیک تر رسیدند و من را دیدند،گفتند: عَجَب، تو آخرش کار خودت را کردی و آمدی! نگفتی با این قدّ و قواره دوباره باید برگردی!.  

بعد از اتمام دوره ی آموزشی، من راهی منطقه شدم و دیگر آقای دامغانی را ندیدم تا این که ایشان نماینده ی مجلس شدند؛ امّا قبل از این که مجلس دوّم کارش را شروع کند من به شدّت مجروح شده و در تهران بستری گردیدم؛ آن هم در شرائطی بسیار سخت و طاقت فرسا که در ادامه توضیح خواهم داد.

وقتی از آمدن آقای دامغانی به تهران اطّلاع پیدا کردم با ایشان تماس گرفتم و ضمن این که خودم را معرّفی کردم مسائل بیمارستان را به حاج آقا گفتم. ایشان هم در جواب گفتند: برای دیدن تان می‌آیم تا از نزدیک شرائط شما را ببینم. این در حالی بود که واقعاً سرشان شلوغ بود چون هم کار مجلس را داشتند و هم رسیدگی به کارهای مردم رامهرمز و مسائل جبهه و هم تدریس در دانشگاه را. این قضیّه گذشت تا این که یک روز آقایی وارد اتاق شد و گفت: آقای دامغانی من را فرستاده اند. گفتم: چه عجب که یک نفر به یاد ما افتاد و از ما سَری زد! ما در این بیمارستان مدّت هاست حتّی از آب بهداشتی و استحمام مناسب محروم هستیم، آن وقت یک نفر از حال ما نمی پرسد!. شاید بگویید مگر چه اتّفاقی افتاده بوده است که شما را این طور عصبانی کرده بود؟! ماجرا این طور بود که متأسّفانه در شرایط جنگ و کمبود گازوئیل در سطح کشور، کار برخی از افراد شده بود سرقت گازوئیل و بخشی از این گازوئیل سرقتی به چاه آبی سرایت کرده بود که ما باید از آن استفاده می کردیم چون آب بیمارستان که در کهریزک قرار داشت به تهران متّصل نبود. خلاصه حرف ما این بود که حدّاقلّ به آقایان بگویید: بیایند وضع ما را ببینند و اگر برای شان مقدور است مقداری از این آب را به صورت شان بزنند. خدا می داند وقتی آب را داخل حمّام باز می کردند آن قدر آلوده بود که نمی شد حتّی برای لحظه ای از آن استفاده کرد؛ این در حالی بود که وضعیّت ما از نظر جسمی چنان خراب بود که باید یک نفر ما را می شست؛ چون نه می توانستیم ویلچرمان را حرکت دهیم و نه قادر بودیم تعادل مان را حفظ کنیم و بنشینیم. خلاصه بعد از این که مقداری حرف های مان را زدیم معلوم شد این آقا از بچّه های بنیاد شهید است که با پیگیری آقای دامغانی به سراغ ما آمده است؛ ظاهراً ایشان در مجلس با جدّیت از آقای کرّوبی مسئله را جویا می شوند و آقای کرّوبی هم که روحیّات آقای دامغانی را می دانسته است دستور پیگیری می دهد. وقتی این آقا وضعیّت ناجور ما را دید گفت: ما حاضریم از شما در یک خانه با تمام امکانات مراقبت نماییم که من گفتم: ما برای این چیزها راهی جبهه نشدیم؛ ما فقط می خواهیم در آسایشگاهی باشیم که حداقلّ امکانات را داشته باشد. سرانجام بعد از کلّی بحث و سر و صدا ما را به شهرک یافت آباد منتقل کردند که یک سالی هم آن جا تحت درمان قرار گرفتم؛ البته در طول این مدّت با شهید دامغانی به صورت تلفنی در ارتباط بودم تا این که بار آخری که تماس گرفتم فرمودند: می خواهم به فاو بروم و از آن جا سری به رامهرمز می‌زنم؛ اگر در رامهرمز کاری دارید بگو تا انجام دهم که گفتم: نه؛ دست شما درد نکند؛  فقط دلم می خواست شما را ببینم که جواب دادند: انشاء الله وقتی آمدم حتماً به دیدن تان می آیم. امّا رفتند و هواپیمای شان را زدند.

-    اگر مطلب دیگری هست که علاقه مند به مطرح نمودن آن هستید بفرمائید.

یک بار که برای مسابقات ورزشی در تهران، گروهی از جانبازان را برده بودند من هم رفته بودم؛ اگر چه حالم خوب نبود ولی دوستان اعتقادشان بر این بود که اگر بیایی برایت تنوّعی می شود. وقتی موقع مسابقه شد به کسی خوردم که هم از من قدیمی تر بود و هم حالش بهتر؛ یعنی حداقلّ می توانست روی چرخ بنشیند. خب بازی شروع شد و من توانستم وقت اوّل را ببرم امّا در وقت های بعدی او موفّق شد. مسابقه که تمام شد از من پرسید: شما اهل کجا هستید؟ گفتم: بچّه ی رامهرمزم. گفت: عجب، بچّه ی «رومز»ی؟! گفتم: از چه کسی «رومز» را شنیدی؟ گفت: از شهید موسوی دامغانی. پرسیدم: مگر شهید دامغانی را می شناسی؟ جواب داد: شهید دامغانی استاد من در دانشگاه بودند. من که از حرف او تعجّب کرده بودم، گفتم: آقای دامغانی که در دانشگاه تدریس نداشتند. امّا او گفت: نخیر؛ می آمدند دانشگاه و اتفاقاً استاد ما بودند.

این که شهید دامغانی در دانشگاه تدریس داشته اند را خیلی ها نمی دانند و برای اولّین بار از این جانباز عزیز می شنیدیم.

-    با تشکّر از این که در این مصاحبه شرکت کردید.