مصاحبه با آقای غلامرضا عطّار
- توضیحات
- منتشر شده در چهارشنبه, 20 خرداد 1394 07:09
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل محصول گفت و گو با آقای حاج غلامرضا عطّار پدر بزرگوار شهید سعید عطّار و از آشنایان شهید حجت الاسلام والمسلمین موسوی دامغانی میباشد که به بیان خاطراتی از این شهید روحانی اختصاص یافته است. شایان ذکر است این مصاحبه پس از تنظیم و پارهای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم میگردد.
- لطفاً ضمن معرّفی، با توجّه به آشنایی با شهید موسوی دامغانی، مطالبی پیرامون ویژگیهای اخلاقی ایشان بیان نمایید.
اینجانب غلامرضا عطّار، متولّد سال ۱۳۱۵ هجری شمسی و از دوستان شهید موسوی دامغانی میباشم. بنده با این شهید عزیز در سالهای حضورشان در رامهرمز به صورت خانوادگی رفت و آمد داشتیم؛ معمولاً عادت آقای دامغانی بر این نبود که هر جایی می روند خانواده را هم با خودشان ببرند؛ حتّی سید محمد باقر را هم که در سّن نوجوانی قرار داشت نمیبردند و برای خودشان برنامۀ خاصّی داشتند؛ امّا در مورد خانه ی ما قضیّه فرق می کرد چون هر وقت میآمدند سید محمّد باقر را میآوردند. من هم که میدانستم آقا در خانه ی ما راحت هستند بلافاصله به عبدالمجید میگفتم: با مادرت برو و مادر سید محمّد باقر را بیاورید.
به نظرم این مطلب به خوبی نشان از میزان ارتباط ما دارد و همین مسأله نیز موجب شده تا خاطرات زیادی از ایشان داشته باشم که در مواردی ثبت گردیده است. یک بار بچّههای سپاه آمدند و مطالبی را ضبط کردند که ظاهراً قرار است به صورت کتاب چاپ گردد. یک بار هم چند نفر روحانی از قم آمدند. اتفاقاً من آن روز خانه نبودم؛ عیالم تماس گرفت و گفت: چند تا میهمان از قم آمدهاند و میخواهند با شما صحبتی داشته باشند. وقتی آمدم منزل، کلّی دوربین و تجهیزات آماده کرده بودند؛ آن طور که خودشان گفتند: از طرف بنیاد شهید آمده بودند و میخواستند خاطراتی از شهید موسوی دامغانی و شهدای دیگر را تعریف نمایم. یادم هست اوّل کار به ایشان گفتم: من که نمیتوانم صحبت کنم؛ شما باید صحبت کنید؛ امّا وقتی مطالبی را در مورد شهداء گفتم اشک میریختند و گریه میکردند. آخر سر هم یک شوخی کردم و گفتم: در طول سال، شما مردم را میگریانید؛ حالا خدا کاری کرده که من شما را به گریه بیاورم.
- خیلی خوب است خاطرات تان را درباره ی رفت و آمدهایی که با شهید موسوی دامغانی داشته اید، ادامه دهید.
یک بار که رامهرمز را با موشک زده بودند آقای دامغانی از تهران تماس گرفته و گفتند: باید از شهر خارج شوید و در خانه نمانید. ما هم راه افتادیم و رفتیم روستای کِیمه. تا این که حاج آقا برای کاری آمدند رامهرمز و جهت دیدار با خانواده ی شهدا به ابوالفارس رفته و بعد از اتمام ملاقات، به اتّفاق محافظین شان آمدند پیش ما. ظاهراً آقای دامغانی به محمود مرادی که از محافظین شان بود گفته بودند: خوب است برویم خانه ی حاج عطّار چون حسابی خسته هستم و فقط صحبت با حاج عطّار میتواند خستگی اَم را بر طرف کند.
ساعت تقریباً دو بعد از نیمه شب بود و ما در اطاق گِلی باغ استراحت میکردیم - حقیقتش جای دیگری نبود که کسی برود یعنی اصلاً جایی گیر نمیآمد - که دیدیم کسی درب میزند. با خودم گفتم: چه کسی این وقت شب و در این هوای سرد زمستان آمده است؟! لذا از اطاق که بیرون آمدم شروع کردم به صدا زدن: کیه؟ کیه؟ که صدای محمود مرادی بلند شد: پشت سر هم میگِه: کیه؟ کیه؟ خُب بیا در را باز کن تا ببینی کیه. وقتی در را باز کردم دیدم آقای موسوی دامغانی با دو تا محافظ پشت در هستند؛ - خدا رحمت کند - یکی شان ننه موسایی بود که بعدها به کاروان شهدا پیوست. سلام کردم و بلافاصله به شوخی گفتم: حضرت آقا؛ ما از رامهرمز فرار کردیم تا بگوییم حرف شما درسته ها!! تا این جمله را گفتم: بلند خندیدند و با دست زدند روی کتفم. خُب رفتیم داخل و شروع کردیم به صحبت از این طرف و آن طرف و خندیدن. کلاً من خیلی شوخی میکردم و ایشان هم بدشان نمیآمد؛ آن شب که اصلاً برای همین آمده بودند.
«وقف اسلام»
این وضعّیت کار و استراحت ایشان بود؛ شب و روز که نداشتند؛ والله - که اسم اعظم خداست - موسوی دامغانی حیف بود در رختخواب بمیرد، باید شهید میشد. ما او را خوب میشناختیم؛ او خودش را وقف کرده بود؛ وقف اسلام، وقف قرآن و امام، وقف انقلاب، وقف خانواده ی شهداء. اگر موسوی دامغانی در رختخواب از دنیا میرفت میگفتند کارش خدایی نبوده است. او باید شهید میشد.
«آرام باش؛»
این مرد آن قدر بزرگ هست که هنوز که هنوز است در گرفتاریها به ایشان متوسّل میشویم و کمک میطلبیم؛ یادم هست مسألهای در شهر اتّفاق افتاده بود که خیلی نگرانم کرده بود؛ تقریباً چیزی شبیه ماجرای فتنه، منتها در حدّ رامهرمز. یک بار پیش خودم گفتم: آقای دامغانی؛ پس شما چه کار میکنید؟! که شب به خوابم آمد و همین طور که میخندید گفتند: حاج عطّار؛ آرام باش، آرام؛ از خواب که بیدار شدم فهمیدم نباید این قدر دلواپس باشم؛ بعد از گذشت مدّتی الحمدلله ماجرا ختم به خیر شد. میخواهم بگویم شهدا این طور نظاره گر ما هستند.
- لطفاً مقداری از ویژگیها و صفات اخلاقی ایشان بگویید.
آقای دامغانی مدیریت عجیبی داشت که از برکات توجّه به خدا و آقا امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) در زندگی شان بود. شهر رامهرمز امام جمعه زیاد داشته؛ از آقای نوّاب و آقای دامغانی گرفته تا آقای رجبی، آقای نوروزی، آقای مقداد، آقای موسوی فر، آقای سید امیر محمّدی پور و آقای موسوی، امّا حقیقتاً ابتکار عمل هیچ کدام از این عزیزان مثل آقای دامغانی نبوده است؛ کار ایشان عجیب بود. همۀ این بزرگواران خوب بودند ولی هیچ کدام آقای موسوی دامغانی نمیشوند، ایشان خیلی فعّال بودند و برای رامهرمز خیلی کار کردند.
«به فکرخانواده ی شهدا»
از ویژگیهای ایشان این بود که خیلی به فکر خانواده ی شهداء بودند. این حقیقتی است که باید گفته شود؛ این حرفها در سینهها مانده است و باید مطرح گردد. ایشان الان ناظر سخنان من هستند و میشنوند من چه چیزی میگویم. اتّفاقاتی که در سرکشی به خانواده ی شهدا رخ میداد واقعاً غوغاست چون بنده در خیلی از این ملاقاتها همراه شان بودم. مثلاً یک بار به اتّفاق فرماندار و فرمانده ی ژاندارمری در مسیری میرفتیم که به راننده گفتند: بِایست، بِایست. وقتی ماشین توقّف کرد معلوم شد آقا، پدر شهید بیگدلی را دیدهاند. پیرمرد که کشاورزی میکرد نصف کیسه ی گندم را بار الاغ کرده بود تا به آسیاب برده و آرد کند. خودش هم پیاده میرفت. خلاصه ایشان پیاده شد و رفت جلو و گفت: آقای بیگدلی؛ سلام. پیرمرد هم گفت: سلام آقای موسوی. دنبال ایشان هم فرماندار و فرمانده ی ژاندارمری پیاده شدند و با پدر شهید احوال پرسی کردند. آقا گفت: کجا میروی؟! که جواب داد: «مکینه» یعنی آسیاب. بعد از این که احوال پرسی تمام شد، این سید بزرگوار یک پای پدر شهید را گرفت و آقای فرماندار هم پای دیگرش را و او را از روی زمین بلند کردند و با یک ابّهت و احترامی سوار مرکبش کردند؛ من وقتی این صحنه را دیدم ناخود آگاه به یاد مطلبی افتادم– البته در مثل جای مناقشه نیست - میگویند: وقتی حضرت زینب میخواست با کاروان امام حسین (علیهالسلام) راهی کربلا شوند حضرت ابوالفضل و حضرت علی اکبر زانو میزدند تا دختر امیرالمؤمنین سوار بر مرکب شود و احترام خاصّی نسبت به ایشان میگذاشتند؛ امّا عصر عاشورا دیگر کسی نبود زینب را کمک کند.آن روز آقای دامغانی و آقای فرماندار پدر شهید بیگدلی را با احترام سوار کردند تا مبادا این پیرمرد اذیت شود؛ حالا هم باید....
«رساندن خبر شهادت»
قرار بود راهی جبهه شوم که پیکر سه تن از شهدای رامهرمز را آوردند؛ یکی شان شهید سالک بود که میباید خبر شهادت این جوان را به خانوادهاش میدادند. متأسّفانه شخصی که رفته بود تا این خبر را به خانواده ی شهید بدهد بدون مقدّمه مطلب را گفته بود و پارچهای که مربوط به شهادت ایشان بود را به خانواده اش تحویل داده و میگوید: این پارچه را جلوی خانه نصب کنید تا مردم برای مراسم تشییع مطّلع باشند؛ این در حالی بود که پدر شهید هم منزل نبودهاند؛ لذا وقتی مادر شهید با این وضعیّت خبر شهادت پسرش را میشنود بیحال روی زمین میافتد و غَش میکند.
خُب، این خبر به گوش آقای دامغانی رسید و ایشان را حسابی متأثّر کرد لذا جلسهای تشکیل دادند وگفتند: این طور نمیشود؛ باید چند نفر از پدران شهدا مسئولیّت این کار را قبول نمایند و با دقّت این کار را انجام دهند چون مشخّص نیست جنگ تا چه زمانی ادامه خواهد داشت. خلاصه قرار شد بنده به اتّفاق دو نفر دیگر از پدران شهدا و آقای عبداللّهیان این کار را انجام دهیم؛ البته خود آقا هم برخی مواقع همراه مان میآمدند؛ سپاه و بنیاد شهید را نیز موظّف کردند که این گونه اخبار را با ما هماهنگ کنند. نکته ی دیگری که باید انجام میگرفت رؤیت پیکر شهدا قبل از دیدن پیکر توسط خانواده بود تا دقیقاً بدانیم بدن در چه وضعیّتی قرار دارد چون بچّهها گاهی بر اثر بمبهای شیمیایی و خردلی به شهادت میرسیدند و یا جوانی را میآوردند که سر در بدن نداشت؛ ایشان میخواستند خدای ناکرده مادر و پدر شهید به یک باره با بدن جوان شان روبرو نشوند و از قبل مقداری آمادگی وجود داشته باشد.
طبق این برنامه هر چند روز یک بار وارد خانهای میشدیم و بعد از سلام و احوال پرسی خبر شهادت عزیزی را به خانوادهاش میرساندیم. یادم هست یک روز وارد خانهای شدیم و گفتیم: آمدهایم به شما سری بزنیم. بعد هم به مادر شهید گفتم: مادر ِحسین؛ من را میشناسی؟ در جوابم گفت: همۀ امید من حسین است؛ حسینم در جبهه است. دوباره گفتم: من را میشناسی؟ گفت: بله، تو پدر شهید هستی. گفتم: این آقا هم پدر دو شهید است. گفت: تو را به خدا از این حرفها نزن؛ پسرم در جبهه هست، «مرفام» میزنی؛ یعنی نفوس بد نزن، هِی نگو این پدر شهید است، این پدر شهید است.
رساندن چنین خبرهایی چقدر سخت و دشوار است؛ نوجوان ۱۵، ۱۶ ساله ی این پیرزن، از سفر کرب و بلا بدون سر بازگشته بود و ما باید این خبر را به او میرساندیم. از طرفی بنده ی خدا مُرتّب میگفت: از دیروز تا حالا چیزی نخورده ام؛ نمیدانم چرا این طوری شده ام؛ حالا هم شما آمده اید و از شهادت میگویید. گفتم: مادر؛ ما با خدا معامله کردیم و مزد و اجر ما با خداست. امّا او حرف خودش را تکرار میکرد که از دیروز در فکرم و دیشب هم نخوابیده ام؛ اگر خبری شده به من بگویید. گفتم: مادر؛ ما باید پشتیبان جمهوری اسلامی باشیم؛ اسلام تا بوده و هست نیاز به خون این جوانها داشته و دارد چون جنگ اسلام وکفر همیشگی است. ولی او حرف خودش را میزد و میگفت: حسین، عصای پیری من است، به دست هایم نگاه کنید؛ من به جز حسین کسی را ندارم. گفتم: حسین ظاهراً مجروح شده و بعد هم آرام آرام خبر شهادت را به او دادیم. خدا میداند همان طور که در روایت آمده آقا علی بن ابی طالب (علیهالسلام) در نخلستان کوفه از خوف خدا مثل مار گزیدهای به خود میپیچید «یتململ کتململ السلیم» این زن هم همین طور به خودش میپیچید و میگفت: آه؛ حسینم. گاهی سفید و گاهی زرد میشد و ناله میزد.
امّا این تازه اوّل کار بود چون مرحله ی سخت، آن زمانی بود که درخواست دیدن پیکر نوجوانش را کرد؛ یعنی با وجود این که مراسم تشییع بسیار باشکوه برگزار گردید و اقشار مختلف اعمّ از مسئولین، بازاری ها، کشاورزان و... آمده بودند امّا در لحظه ی آخر تقاضا کرد: دلم میخواهد درب تابوت را بردارید تا برای آخرین بار لبهای پسرم را ببوسم. من برای این که یک جوری او را منصرف کنم،گفتم: در کربلا کسی برای امام حسین چنین کاری نکرد؛ که جوابم را این طور داد: حسینِ کربلا مادر نداشت؛ بگذارید لبهای بچّهام را ببوسم. حالا مردم هم از طرفی فشار میآورند که بگذاریدکارش را بکند و اعتراض دارند چرا کسی به او اجازه ی دیدن فرزندش را نمیدهد.
من میدانستم اگر این مادر، پیکر بیسر حسینش را ببیند کنار تابوت و قبر فرزندش جان میدهد امّا در ازدحام جمعیت که نمیشد این را به مردم رساند لذا دوباره از دری دیگر وارد شدم و گفتم: به خون شهداء قسم، خودِ من هم پسرم را ندیدم؛ من مکّه بودم که پسرم را بردند و دفن کردند. وقتی این را شنید گفت: اشکالی ندارد؛ تقدیمش کردم به حضرت علی اکبر.
حالا معلوم میشود ما چه مصائبی داشتهایم و این پدر و مادرها چه داغهایی را تحمّل کردهاند. این انقلاب سرمایه ی بزرگی است؛ فقط رامهرمز به تنهایی چهارصد و سی و هشت شهید تقدیم انقلاب کرده و در کنار این تعداد شهید، هزار و پنجاه و سه جانبازِ از پنج درصد گرفته تا هفتاد درصد، از شیمیایی تا قطع نخاعی داریم.
یعنی همه ی اینها هیچ! تمام شد! مگر میشود؛ خدا نمیگذارد؛ امام زمان هم پشتیبان مان است، کسی نمیتواند نسبت به انقلاب کاری بکند، این خونها انقلاب را بیمه کرده است. مگر خانواده ی شهداء میگذارند چند انسان فاسد و وابسته انقلاب را منحرف سازند.
- با تشکّر از این که در این مصاحبه شرکت کردید.