مصاحبه با آقای سیّد قربانعلی ساداتی
- توضیحات
- منتشر شده در دوشنبه, 01 تیر 1394 19:21
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل محصول گفت و گو با آقای سید قربانعلی ساداتی میباشد که به بیان خاطراتی از شهید روحانی حجت الاسلام و المسلمین موسوی دامغانی پرداختهاند. شایان ذکر است این مصاحبه پس از تنظیم و پارهای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم میگردد.
- لطفاً ضمن معرّفی، از چگونگی آشنایی با شهید موسوی دامغانی بگویید.
اینجانب سید قربانعلی ساداتی، متولّد سال ۱۳۴۶ هجری شمسی و بازنشسته ی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میباشم.
بنده در سنّ نوجوانی بودم که برخی از بچّههای روستای ما به مدرسه ی علمیّه رفتند و تحصیل علوم دینی را شروع کردند. همین امر باعث شد که از پسرعمویم بخواهم موهایم را کوتاه کند تا من هم وارد حوزه شوم. او هم ماشین اصلاحش را گذاشت روی سرم و موهایم را از تَه تراشید. خُب با این سر و وضع به جمع طلّاب ملحق شدم تا ببینم آیا میتوانم در مدرسه بمانم یا خیر. وقتی شهید دامغانی به مدرسه آمدند یکی از آقایان من را معرّفی کرد ولی در همین لحظه یکی از روحانیّون به نام آقای سید حسن طباطبایی به طرفم آمد و پشت سرم را به آقا نشان داد وگفت: آقا؛ نگاه کنید چقدر زخم روی سرش هست، این میرسالاری است و از آن میرسالاریهای جنگجو. آقای دامغانی گفتند: راست میگویی؛ فایده ندارد؛ بعد هم خندیدند و دستی به سرم کشیدند و گفتند: برو، إنشاء الله وقتی سیکلَت را گرفتی بیا.
آن موقع من هنوز اوّل یا دوّم راهنمایی بودم لذا تا رفتم مدرک سوّم راهنمایی را بگیرم جبهه و جنگ ما را به سَمتی دیگر کشاند و کلّاً درس رها شد. البته حضور در جبهه زمینه ی ورودم به سپاه را فراهم ساخت و شدیم پاسدار.
- شهید دامغانی دارای چه ویژگیهایی بودند.
حقیقتاً انسان مهربان و دلسوزی بودند؛ من آن قدر به ایشان علاقه داشتم که برای دیدن شان یا به حوزه میرفتم چون احتمال میدادم که آن جا باشند و یا این که در نماز جمعه شرکت میکردم؛ هر وقت هم که خدمت شان میرسیدم تا دست شان را نمیبوسیدم برنمی گشتم. این سیّدِ بزرگوار واقعاً دوست داشتنی بود. گاهی به روستای ما هم میآمدند؛ حتّی یک بار که آمدند، رفتند داخل رودخانه - پایین شاروین – و شنا کردند.
حالا که از روستای خودمان گفتم اجازه دهید این قضیّه را نیز تعریف کنم. در منطقه ی ما قطعه زمینی بود که با روستای هم جوارمان از قدیم نسبت به آن اختلاف داشتیم؛ در این نزاعها پاها شکست؛ سرها شکست و خدا میداند چقدر از اهالی زخمی شدند و صدمه دیدند تا این که بزرگان منطقه نشستند و اختلاف بین دو طایفه را به این صورت حلّ کردند که زمین برای سادات است و دیگر کسی نباید حرفی داشته باشد. امّا متأسّفانه بعد از پانزده سال دوباره کسانی آمدند و ادّعا کردند که زمین برای ماست.
انقلاب که شد مسأله به هیئتهای هفت نفره سپرده شد تا در این باره تصمیم مناسبی بگیرند. اعضای هیئت هم که برای بررسی وضعیّت زمین آمدند در بازگشت به شهید دامغانی گفته بودند: این بندگان خدا کشاورز هستند و زمینی ندارند؛ خوب است که زمین به آنها واگذار شود. شهید دامغانی هم نامهای مینویسند تا زمین به ایشان واگذار گردد.
آن موقع من هنوز سنّ و سالی نداشتم ولی شاهد بودم که اعضای هیئت، متری را به دست گرفتهاند تا زمین را تقسیم نمایند. مردم روستای ما که این صحنهها را میدیدند و از نامه ی آقای دامغانی با خبر شده بودند خیلی ناراحت بودند که چرا آقای دامغانی این کار را کرده است؟! و چرا به ما نگفته و زمینی که متعلّق به ما بوده را به دیگران داده است؟! خُب این حرفها زده میشد تا این که عمویم که به شهادت هم رسیدند از طرف مردم مأمور شدند مسأله را دنبال کرده و ببینند چرا آقای دامغانی این کار را کرده است؟! ایشان به اتّفاق تعدادی از پسرعموهایم که در حوزه مشغول تحصیل بودند نامهای که بین دو طایفه نوشته شده بود را بردند و به آقای دامغانی نشان داده و گفته بودند: این زمین برای سادات بوده و شما زمین کسی که هم اکنون در زندانهای عراق اسیر است - مقصودشان برادرم بود که در اسارت دشمن قرار داشت - را به دیگران داده اید. آقای دامغانی وقتی نامه را میبینند ناراحت شده و میگویند: هیچ کسی در خصوص این نامه چیزی به من نگفته است بلکه اعضای هیأت خبر دادند که این زمین متعلّق به کسی نیست. لذا همان موقع با اعضای هیئت هفت نفره تماس میگیرند و میگویند: چرا شما این طور گفتید؟! آنها هم جواب داده بودند که قضیّه را نمیدانستهاند. خلاصه دستور دادند که نامه را برگردانند و به این صورت مشکل را حلّ کردند. البته اختلاف بر سر این زمین باقی ماند تا این که ده سال قبل با حکم حاکم شرع، مشکل به طور کامل حلّ شد و زمین به سادات برگشت و مِلک ایشان گردید.
- چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟
من در فاو بودم که خبر سر زدن آقای دامغانی به بچّههای رامهرمز را شنیدم؛ یعنی فردای روزِ آمدن شان، بچّهها به من گفتند: دیروز آقای دامغانی این جا بودند. یادم هست یکی از بچّهها تعریف میکرد: آقای دامغانی را دیدم که بشکه ی آبی را به دست گرفته و برای یکی از سنگرها میبَرند. خُب خیلی حیف شده بود که نتوانستم ایشان را ببینم چون از این ماجرا سه یا چهار روز بیشتر نگذشت که رادیو خبر اصابت هواپیمای مسافربری توسط جنگندههای عراق و شهادت جمعی از مسئولین نظام از جمله نماینده ی رامهرمز را اعلان کرد. وقتی خبر به بچّههای رزمنده رسید خیلی متأثّر شدند و در منطقه مجلس بزرگداشتی برای ایشان برپا کردند. خدا رحمت شان کند، واقعاً مهربان، شجاع و برای مردم دلسوز بودند.
- با تشکّر از این که این مطالب را نقل نمودید.