شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

مصاحبه با آقای غلام حسین سارمی (بیگدلی)

متن ذیل محصول گفت و گو با آقای غلام حسین سارمی می‌باشد که به بیان مطالبی پیرامون ویژگی‌های اخلاقی شهید حجت الاسلام و shahidan- 01المسلمین موسوی دامغانی [نماینده ی مردم رامهرمز در مجلس شورای اسلامی] پرداخته‌اند. شایان ذکر است این مصاحبه پس از تنظیم و پاره‌ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می‌گردد.

-    لطفاً ضمن معرّفی، اگر خاطره‌ای از شهید موسوی دامغانی دارید، بیان نمایید.

بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب غلام حسین سارمی(بیگدلی)، فرزند مجید، متولّد سال ۱۳۱۴ هجری شمسی و از اهالی روستای رستم آباد رامهرمز هستم.

«گل زمین و زمان»
آقای دامغانی وآقای رایگانی خیلی خوب بودند؛ امّا آقای دامغانی گُل زمین و زمان بود؛ همه به ایشان علاقه داشتند یعنی اگر کسی نسبت به ایشان کمتر محبّت داشت، بعد از شهادت این مرد دلش بیش‌تر سوخت. این جمله را هم اضافه کنم - خدای ناکرده نه این که بخواهم خودم را عزیزکنم - بلکه همیشه می‌گویم:‌ای کاش فرزندان آقای دامغانی می‌آمدند و ما بیش‌تر می‌توانستیم ایشان را ببینیم؛ خود من واقعاً این طور هستم: وقتی چشمم به فرزندان آقای دامغانی می‌افتد خیلی خوشحال می‌شوم.

«نگران نباش»
یک بار به اتّفاق دامادم، آقای حبیب الله داوری رفته بودیم مراسم تشییع پیکر یک شهید که آقای دامغانی هم آمده بودند. بعد از مراسم و هنگام برگشتن سوار ماشینی شدم امّا صاحبش گفت: چون عجله دارم و باید بروم نمی‌توانم شما را برسانم لذا مجبور شدم پیاده شوم و با ماشین دیگری برگردم امّا هر چه قدر ایستادم هیچ کسی من را سوار نکرد. به ذهنم رسید جلوی یکی از معدود ماشین‌هایی که هنوز حرکت نکرده بودند بروم تا ببینم چه می‌شود. وقتی نزدیک رفتم دیدم ماشین آقای دامغانی است. تا من را دیدند پرسیدند: چی شده؟! گفتم: آقا؛ ماشین گیرم نیامده است؛ مانده‌ام چه طور برگردم. فرمودند: نگران نباش؛ الان یک ماشین جور می‌کنم که شما را برساند. بعد هم رفتند جلوی ماشینی و از راننده‌اش خواستند تا من را برساند؛ بنده ی خدا هم پذیرفت.

«رُک و صریح»
 چون بنده عضو موقّت سپاه بودم فرمانده ی ما موقع آمدن آقای دامغانی به رستم آباد نیروهایش را به خطّ کرد و من را که از بقیّه بزرگ‌تر بودم جلوی صف قرار داد؛ اغلب بچّه‌ها هجده، نوزده ساله بودند. وقتی آقای دامغانی وارد مسجد شدند تا چشم شان به من افتاد لبخندی زدند و رفتند داخل شبستان. چند نفر هم همراه شان آمده بودند که یکی شان مسئول شرکت نفت بود. آقای دامغانی از آن جایی که عادت داشت حرفش را خیلی صریح و رک بزند و با کسی تعارف نداشت همین که نشستند،گفتند: من هر جا می‌روم عدّه‌ای مجبورند به خاطر حفظ پست و مقام شان همراهم بیایند. خلاصه دو ساعتی این جا بودند و بعد برگشتند.

«یک نصیحت»
خاطره ی دیگری که از ایشان دارم مربوط به مراسم شهیدی بود که در روستا برگزار می‌شد و آقای دامغانی هم آمده بودند. امّا از آن جایی که در هنگام مراسم دیده بودند بعضی از حاضرین سیگار می‌کشند بعد از تمام شدن سخنرانی گفتند: آقایانی که سیگار می‌کشید؛ شما را به خدا سیگار را کنار بگذارید. سیگار هیچ مشکلی را برطرف نمی‌کند و درباره ی ضررهای سیگار مطالبی را بیان کردند. خُب این سفارش را کردند و رفتند امّا همین نصیحت باعث شد که خود من سیگار را برای همیشه کنار بگذارم؛یعنی هشت نخ سیگاری که همراهم بود را از جیبم درآورده و خُردکردم. الان هم نزدیک به سی سال است که به طرفش نرفته‌ام با وجود این که همان موقع که کمبود سیگار داشتیم من زَر می‌کشیدم.

«آه؛»
طوفان، تگرگ و باران‌های شدید زحمات یک فصل کشاورزی ما را از بین برده بود که خودشان را به رستم آباد رساندند؛ وقتی هم آمدند مستقیم رفتند داخل زمین‌های برنج و در حالی که لباس شان پر از گِل شده بود همین طور راه می‌رفتند و می‌گفتند: آه؛ آه.

«صبح زود»
از ویژگی‌های آقای دامغانی این بود که به فکر حلّ مشکلات مردم بودند و بی‌تفاوت نمی‌ماندند؛ به عنوان مثال آقایی بود به نام سید رحیم که دختری را می‌خواست ولی پدر دختر قبول نمی‌کرد.حتّی مسأله به بحث شدید و ژاندارمری هم کشید. تا این که آقای دامغانی خبردار شده و با وجود گرفتاری‌های مختلفی که داشتند برای حلّ مشکل، صبح زود راه افتادند به سمت روستای زویدی و رفتند داخل مسجد. در حالی که مقابل ستونی نشسته بودند و قریب به صد تا جوان اطراف ایشان حلقه زده بودند من وارد شده و سلام کردم؛ تا چشم شان به من افتاد بلند شدند و ایستادند. به خدا قسم برخورد گرم آن روز ایشان هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی‌رود؛ همین محبّت‌ها موجب شده همیشه بعد از نماز برای شان فاتحه بخوانم و قرآن ختم‌کنم.

 «سارمی ها»
در جبهه از پسر بزرگم سئوال کرده بودند: اهل کجا هستی؟ ایشان گفته بود: رستم آبادی اَم. بعد از فامیلی‌اش می‌پرسند که او هم می‌گوید: سارمی. ‌آقای دامغانی می‌گویند: من از تهران که حرکت کردم تعریف سارمی‌ها را شنیدم.

«بچّم کشته اوبی»
برای مجلس که کاندیدا شدند به همراه آقایان کوروش موزرمی و حبیب الله شیخی از رستم آباد یک نیسان دربست گرفتیم و جهت تبلیغ ایشان راه افتادیم میان کوه وکمر. بلندگویی هم بسته بودیم روی سقف نیسان و زمانی که به روستاها و مناطق مسکونی عشایر که معمولاً هم لُر بودند می‌رسیدیم برای ایشان تبلیغ می‌کردیم. یادم هست نزدیکی‌های یک روستا بعضی از اهالی با توجّه به صدای بلندگو از آمدن مان خبردار شده و آمده بودند تا ببینند چه خبر است که از دور پیرزنی تقریباً هشتاد ساله را ‌دیدیم که مرتّب به سرش می‌کوبد و مثل زن جوان از دست داده شیون و ناله می‌کند. ابتدا فکر کردیم شاید مصیبت دیده است امّا می گفتیم چرا آمده بیرون آبادی وگریه می‌کند؟! خلاصه وقتی جلوتر رفتیم متوجّه شدیم مدام می‌گوید:آی؛ رودم شهید اوبی، بچَّم کشته اوبی. تازه فهمیدیم بنده ی خدا با دیدن ماشین و سر و صدای بلندگو خیال کرده که از طرف بنیاد شهید برای اعلان خبر شهادت پسرش که در جبهه بود آمده ایم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فرزند آقای سارمی:

چون در تبلیغات سپاه بودم وظیفه داشتیم هر هفته وسایل و مقدّمات برپایی مراسم نماز جمعه مثل بلند گو و تریبون و... را آماده کنیم و با شرو ع خطبه‌ها اسلحه ای را به آقای دامغانی بدهیم. خُب این باعث می‌شد که ایشان را زیاد ببینیم؛ حقیقتاً برخوردشان حرف نداشت؛ با مهربانی و محبّت با انسان روبرو می‌شدند؛ صدای رسایی هم داشتند. اجازه دهید این مطلب که عقیده‌ام هست را بگویم؛ به نظر بنده مثل امام خمینی(رحمۀالله علیه) و آقای دامغانی پیدا نمی‌شود.

-    با تشکّر از این که این مطالب را نقل نمودید.