ولایت فقیه
- توضیحات
- منتشر شده در جمعه, 27 ارديبهشت 1392 14:39
- نوشته شده توسط مدیر
«حمایت از رهبر»
امام، انقلاب و دفاع از اسلام و کشور از همه چیز برایش مهم تر بود. یکی از دوستانش در ایامی که حملات عراق، اوج گرفته بود به او سفارش کرده بود: جبهه نرو! لزومی ندارد ...
محمدحسن هم امانش نداده و گفته بود: خدا دهانت را بشکند؛ خجالت نمی کشی! ما زنده باشیم و رهبرمان تنها و بی یاور... پس ما چه کاره ایم؟!
جواب، به قدری تند و صریح بود که بنده ی خدا انتظار آن را هم نداشت.
" به نقل از پدر شهید محمد حسن واحدی"
«به خاطر امام»
یک بار با محمد حسن در جبهه صحبت می کردیم، ... تا این که از ایشان پرسیدم، چه چیز باعث شد به جبهه بیایی؟ جوابش را می دانستم؛ ولی می خواستم از خودش بشنوم.
گفت: چون امام عزیزمان گفته اند: باید به جبهه ها بیایید؛ من عشق به این راه دارم.
حقیقتاً عاشق امام(ره) بود؛ همه ی حرفش این بود که باید پشتیبان ولایت فقیه باشیم.
" به نقل از داماد خانوده شهید محمد حسن واحدی"
«دعا برای امام»
پسرم چه وصیت نامه ای نوشته!! همه ی وصیتش پنج خط نمی شود،کوتاه و مختصر! شاید عجله داشته است ... .
نگرانی اش چند ماه نماز و روزه ی قضایش بود ... دو بار هم نسبت به امام سفارش کرده است.
«به نقل از مادر شهید علیرضا[عباس]واحدی»
«به فرمان امام»
کارخانه ی گچ که آتش گرفت کسی امید به زنده ماندنش نداشت؛ شش ماه بیمارستان و چهل روز هم در خانه. چه سختی هایی که آن روزها نکشیدیم.
تازه داشت بهتر می شد که یک شب صدایم زد. در حالت خواب و بیداری گفتم: چه کار داری؟
- داروهایم را بیاور.
- قرص هایش را که خورد، گفت: تصمیم گرفته ام به جبهه بروم.
- کجا؟! جبهه؟ شوخی می کنی؟ انگار یادت رفته انگشتهای دستت هنوز زخمه!
- خواب دیدم مردی شبیه امام خمینی صدایم می کند. می گفت: تو خوب شده ای، باید راهی جبهه شوی.
خدا شاهد است با همان حال و روز رفت؛ هنوز انگشتان دستش زخم بود.
«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاء الله] طباطبائی نیا»
«سینه ی دیوار»
سال ها کار در شرکت زیمنس ایران و آلمان از او نیروی ماهری ساخته بود که مهندسین خارجی را هم شیفته ی مهارت خود کرده بود، ولی به یکباره ارتباطش را با آن ها قطع کرد.
ماجرا این طور بود: سفر کاری اش به کردستان را نیمه تمام گذاشت و برگشت؛ علتش را جویا شدم.
- در موتور خانه ای که کار می کردیم یکی از جوان های کُرد به امام(ره) جسارت کرد. من هم طاقت نیاوردم و او را محکم به سینه ی دیوار کوبیدم. مهندس شرکت از من خواست در محیط کار این طور برخورد نکنم ولی من نمی توانم طاقت بیاورم ...
کارش را رها کرد، فقط به خاطر امام.
«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاء الله] طباطبائی نیا»
«اعلامیه ی امام (ره)»
دولت بختیار سرِکار بود که اعلامیه ای از امام به دست مان رسید.
در منزل خواهرم به سید حسن گفتم:
- سید حسن؛ شما می توانی اعلامیه ی امام را بِبَری؟
- کجا باید بروم؟
- شمیران، به آقای رحمانی1 تحویل بده.
بلافاصله راه افتاد اما در یکی از خیابان های تهران توسط ساواک دستگیر شد.
دیرکه کرد، معلوم بود اتفاقی افتاده است اماکاری هم نمی توانستیم انجام بدهیم. تا این که یکی دو روز بعد پیغام داد: «ماشینم در فلان خیابان است» که به اتفاق یکی از بستگان رفتیم و اتومبیل را بُکسل کردیم و آوردیم.
او را به زندان قصر برده بودند و به جرم همراه داشتن اعلامیه ی امام(ره) پانزده روز در بازداشت نگه داشتند.
«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهید پاسدار سید حسن تقوی»
1-آقای اکبر رحمانی از استانداران دولت اصلاحات
«ازدحام مردم»
«شب نوزدهم بهمن و حمله ی مردم به پادگان ها و متعاقب آن تصرف انبارهای اسلحه توسط انقلابی ها»
وقتی آخر شب با یکی از رفقایش آمد با خودش انواع و اقسام سلاح و مهمات را آورده بود؛ جالب این بود که با دوستش اسلحه ها را نصف کرده بودند! مادرم پرسیدند: نیروی هوایی چه خبر بود؟!
- درگیری شدیدی در جریان بود؛ برق ها قطع شده بود و خیابان ها تاریک. آن قدر زد و خورد سخت و دشوار شد که مجبور شدیم بخشی از مسیر را سینه خیز برویم؛ اما بالاخره موفق شدیم به انبارها برسیم و اسلحه ها را برداریم.
«شب بیست و سوم بهمن و فرمان امام(ره) مبنی بر لزوم تحویل اسلحه و مهمات به کمیته های مردمی»
به اتفاق پدرم و دایی رفتیم اسلحه ها را تحویل دادیم؛ ازدحام مردم در آن موقع شب برای تحویل اسلحه ها دیدنی بود.
«به نقل از آقای سید حسین (رضا) تقوی خواهر زاده ی شهید پاسدار سید حسن تقوی»
«جواب او»
حوادث انقلاب محمد رضا را از مدرسه ی راهنمایی به سمت خود کشاند؛ هر روز درس و بحث را رها می کرد و به حسن آباد می آمد تا برای بچه ها از انقلاب بگوید.
خلاصه؛ گاهی اوقات آن قدر خودش را درگیر می کرد که نگرانش می شدم؛
- محمد رضا؛ ببین، هنوز برای تو زود است که وارد این قضایا شوی؛ باید بیش تر به درس و بحث هایت فکر کنی.
این هم جواب او بود:
- من باید تلاشم را بکنم چون آقای خمینی دستور داده اند.
«به نقل از مرحوم حاج حسین واحدی پدر شهید محمد رضا واحدی»
«برای امام»
موقعی که مرخّصی میآمد یا نامهای مینوشت، سفارش میکرد اگر نمی توانید به جبهه بیایید حدّاقل برای جبهه تبلیغ کنید تا کسی نسبت به جنگ بی تفاوت نباشد. سفارش امام را هم خیلی داشت، می گفت:
- در نمازتان برای امام دعا کنید.
«به نقل از آقای سید علی شاهچراغی پدر شهید سید حسن شاهچراغی»