کار و تلاش
- توضیحات
- منتشر شده در جمعه, 25 تیر 1395 18:45
- نوشته شده توسط مدیر
«آب و چاه»
انقلاب که شد کم کم آب و برق و ... به روستاها رسید. دیگر از تاریکی و ظلمات شب ها خبری نبود؛ همه خوش حال بودند.
.......................
حسن آبادی ها پمپ آب می خریدند و داخل چاه می گذاشتند و به راحتی درختان شان را آبیاری می کردند.
ما هم پمپی خریده و تلاش می کردیم تا آن را نصب کنیم ولی درست کار نمی کرد و آب بالا نمی آمد. حسابی گیر افتاده و کلافه شده بودیم.
در همین اوضاع و احوال، ماشاءالله با زن و بچه از دلیجان رسید. با این که خسته ی سفر بود، تا فهمید به مشکل خورده ایم کُتَش را بیرون آورد و با مهارتی که داشت خیلی زود عیب را برطرف کرد و آب زلال را به بالای چاه رسانید.
«به نقل از آقای سید علی شاهچراغی پسر دایی شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«از باغ تا...»
وقتی به دنیا آمد آن قدر ضعیف و ریز بود که مادرم به شوخی می گفت:
- به قربان جدم(ص)؛ جای بوسه روی صورت این پسر نیست!
ولی همین بچه ی لاغر و به ظاهر ضعیف وقتی بزرگ تر شد چنان زحمت کش و کاری گردید که حتی یک ساعت بیکار نمی ماند؛ از کار در باغ گرفته تا فروختن قند و چای در روستاهای حاشیه ی کویر یا کار با ماشین وانت. چند سال هم سیمان و گچ و خاک را برای مشتری ها می بُرد، بعد میوه فروشی و تعلیم رانندگی اتومبیل؛ عضویت در سپاه هم که آخرین آن هاست. البته باید به این کارها، فعالیت های سیاسی و اجتماعی اش را هم اضافه کرد که خیلی می شود.
فرزندم همه ی این کارها را در مدت ده سال انجام داده است.
«به نقل از مادر پاسدار شهید سید حسن تقوی»
«فصل جدید»
خیلی آرزو داشت تا کار مستقلی داشته باشد و در مخارج خانه کمکی کرده باشد.
یک بار که پدرش می خواست برای کسب و کار به روستاهای حاشیه ی کویر برود به او گفت:
- سید حسن؛ باید بروی تهران و روغنی که سفارش داده ام را بیاوری.
این را که شنید به من گفت:
- مادر؛ دعا کن شرائطی فراهم شود، آن جا بمانم و کارکنم.
همین طور هم شد، رفت و ماند. شد شاگرد مغازه ی مصالح فروشی. با یک چهار پا، سیمان و گچ و خاک و.... را بار می زد و برای مشتری ها می برد.
فصل جدیدی در کارش شروع شده بود!
«به نقل از مادر پاسدار شهید سید حسن تقوی»
«در برابر گرگ ها»
مدرسه را که رها کرد چند تا گوسفند خریدم تا راهی صحرا شود و سَرش گرم باشد. خیلی هم طول نکشید به کارش چنان علاقه پیدا کرد که بعضی وقت ها تا دو ماه در حسن آباد دیده نمی شد. البته خدایی کارش هم زیاد بود چون گوسفندهای ما و آقای سلطانی با هم بودند و او باید در برابر گرگ و باران های سیل آسا از آن ها مراقبت می کرد. خلاصه راه و رسم چوپانی را خوب یاد گرفته بود و استقامتی مثال زدنی از خودش نشان می داد.
عجیب این بود با تمام این سختی ها و دشواری ها خیلی هم گوش به حرف بود؛ یعنی اهل لجبازی، شیطنت و ایجاد گرفتاری برای ما نبود. تا این که دوره ی خدمتش فرا رسید و راهی شد.
«به نقل از آقای اسدالله قربعلی پدر شهید احمد قربعلی»
«به راحتی!»
تقریباً هفت سال، صبح شنبه با موتور راهی شهر می شدیم و غروب پنج شنبه ها بر می گشتیم. احمد معمولاً پیش دایی اش کار می کرد و خیلی زحمت می کشید. از قدرت بدنی خوبی هم برخوردار بود؛ یعنی به راحتی می توانست دو تا پاکت سیمان را از زمین بلند کرده و جا به جا نماید.
«به نقل از آقای اکبر خلیلی از دوستان شهید احمد قربعلی»
«از تراکتور تا ...»
عیالوار بودن ما و ازکار افتادگی دستم، به مشکلات افزوده بود؛ به همین خاطر بعد از دبستان، مدرسه را رها کرد و دست به کار شد؛ حرفش این بود:
- می خواهم کار کنم تا به شما کمکی کرده باشم.
مدّتی در احداث جادّهی معصوم آباد، روی تراکتور کار کرد؛ بعد وارد منابع طبیعی شد و یک سال و چند ماهی هم سرش به این کار گرم بود، اما هیچ کدام راضیش نکرد تا این که با جبهه آشنا شد.
«به نقل از آقای سید علی شاهچراغی پدر شهید سید حسن شاهچراغی»
«از شاگردی تا ...»
سید حسن بعد از جدا شدن از مدرسه، حدود یک ماه شاگرد اتوبوس بود؛ بعد وارد کار کشاورزی و خرمن کوبی شد. حدود دو سال هم در این کار مشغول بود تا این که با پیروزی انقلاب و تصمیم به احداث جادههای روستایی، به کار جادهسازی وارد شد. پدرم تعریف میکند:
- وقتی از طریق این کار، برای اولین بار عیدی اش را دریافت کرد؛ با خوش حالی به خانه آمد و آن را به من داد، میخواست هر جوری که میتواند به من در خرج خانه کمک کرده باشد.
به این کارها باید منابع طبیعی، و عزیمت به جبهه و پیوستن به جهاد و کار با ماشینآلات سنگین را هم اضافه کرد.
«به نقل از آقای سید ابوالفضل شاهچراغ برادر شهید سید حسن شاهچراغ(فرزند سید علی)»