مصاحبه با خواهر شهید [مصاحبه ی منتخب]
- توضیحات
- منتشر شده در جمعه, 09 اسفند 1392 07:10
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل در بردارنده ی دو مصاحبه با سرکار خانم سیده فاطمه تقوی خواهر محترمه ی بسیجی شهید سید حسین تقوی( فرزند سید جواد) می باشد که در سال های 1380 و 1392 هجری شمسی توسط برگزار کنندگان نکوداشت شهدای روستای حسن آباد دامغان انجام گرفته است. ایشان در این گفت و گو ها به بیان مطالب مهمی از زندگی و روحیات برادر شهیدشان پرداخته اند.
- لطفاً ضمن معرفی، اگر از سال های تحصیلی شهید مطلبی در خاطر دارید بیان نمائید.
این جانب سیده فاطمه تقوی خواهر شهید سید حسین تقوی می باشم. تفاوت سنّی من با ایشان تنها یک سال بود که همین امر ارتباط بسیار صمیمی بین من و ایشان را باعث گردید. سید حسین فرزند اول خانواده و در سالروز ولادت امام حسین ع به دنیا آمده بودند و به همین جهت نیز این اسم را برای شان در نظر گرفتند. البته قبل از ایشان خداوند به پدر و مادرم فرزند دیگری داده بود که در سنّ خردسالی و کودکی از دنیا رفت.
اما درمورد مدرسه و ایام تحصیل؛ مسیر مدرسه ی ما یکی بود و هر روز با هم به مدرسه می رفتیم که با توجه به تردد دانش آموزان پسر و لزوم طی نمودن چهار دفعه ای آن در هر روز - به دلیل برقراری کلاس ها در نوبت صبح و عصر- سید حسین تمام دقت و کوشش خود را به کار می گرفت تا از من مواظبت نماید و خدای ناکرده کسی خواهرش را اذیت نکند. حتی به من می گفتند: شما جلو تر حرکت کن؛ تا بتواند من را زیر نظر داشته باشد. آن زمان خانه ی استیجاری ما در خیابان بلوار شمالی و محله ی باغ عالمی قرار داشت و مدرسه ی ایشان «منوچهری» بود که به نظرم همان کوروش سابق باشد اما مدرسه ی من «بهاران» در منطقه ای که دامغانی ها از آن با نام «مَلُّو» تعبیر می کنند و هم اکنون داروخانه ای درآن مکان ساخته شده است.
از حیث درس هم وضعیتش بسیار خوب، بلکه عالی بود. یعنی با وجود این که در آن زمان بچه ها خیلی خوب درس نمی خواندند و کسی قدر سواد و تحصیل را نمی دانست ایشان درسش را ادامه داد. حتی وقتی حوادث انقلاب شدت پیدا کرد که سبب افت تحصیلی و ایجاد مشکل در زمینه ی درسش گردید پدرم به ایشان وعده ی توپ فوتبال و دوچرخه را دادند تا تلاش بیش تری داشته باشد که همین هم باعث شد اشکالات درسی اش را جبران نماید. پدرم هم به قولی که داده بودند عمل کردند.
- یعنی در همان سنین نوجوانی و در کنار درس در فعالیت های انقلابی حضور داشتند؟
بله؛ همین طور است. او به تعبیر خودمان کُشته و مُرده ی این کارها بود. گاهی از اوقات با پدر و عمویم در راهپیمایی بر ضد رژیم شاه شرکت می کردند و گاهی نیز روی پشت بام خانه شعار «الله اکبر» را سر می دادند. آن قدر هم با حررات شعارها را تکرار می کردکه صدایش از همه بلندتر می شد تا آن جا که مادرم داد می زد و می گفت: بیا پایین؛ آخر تیرت می کنند.
- از دوره ی تحصیل ایشان می گفتید.
دوره ی راهنمایی را خواندند و در هنرستان چمران مشغول شدند و درس شان را تا کلاس سوم رسانده بودند که به شهادت رسیدند. البته بعد از شهادت از طرف آموزش و پرورش برای ایشان دیپلم افتخاری در نظر گرفتند که برای ما ارسال گردید.
- هیچ گاه با ایشان و یا به اتفاق خانواده به مسافرتی رفته بودید که در خاطر داشته باشید.
قبل از انقلاب یک بار به اتفاق خانواده با قطار به مشهد رفتیم که آن زمان ما خیلی کوچک بودیم به صورتی که پدرم برای زیارت ما را روی شانه اش می گذاشت تا دست مان به ضریح برسد.
- یکی از خصائص ایشان که در گفت و گوها متوجه آن شده ایم تقیّد به نماز و عبادت بوده است. در این زمینه مطلبی به خاطر دارید.
به مطلب مهمی اشاره نمودید چون خود من نماز خواندن را از ایشان یاد گرفته ام. ایشان در زمینه ی نماز بسیار دقیق بودند و به ما نیز درباره ی آن زیاد سفارش می کردند. معمولاً چادرشبی را در حیاط پهن می کرد و جلو می ایستاد و به من می گفت: هر چه من می گویم شما هم تکرار کنید. جانماز و قرآنی داشت که به آن علاقه زیادی داشت. متأسفانه یک روز که قرآن و جانماز را روی کُرسی گذاشته بود وقتی رفته بودند جانماز را بردارد، قرآن به زمین افتاد. یادم هست آن روز سرش را روی زمین گذاشته بود و گریه می کرد؛ خیلی هم گریه کرد که چرا قرآن روی زمین افتاده است. کلاً نسبت به مسائل مذهبی حساس بود. اهل گوش نمودن به حرف رهبر بود.
- اخلاق ایشان در محیط خانه و با اطرافیان چگونه بود؟
در محیط خانه اهل کمک به پدر و مادرم بود و احترام شان را حفظ می کرد. موقع ساختن خانه به پدرم خیلی کمک کرد که حادثه ی ای هم برایش اتفاق افتاد. چشم تان روز بد نبیند یک دفعه که می خواست برای کارگرهای ساختمان یخ ببرد؛ در مسیر دسته ی سطلی که یخ ها داخل آن بود به فرمان دوچرخه گیر می کند و باعث زمین خوردنش می شود. در این حادثه صورتش به شدت با قسمت زانو برخورد کرده بود و موجب شکسته شدن دو تا از دندان های جلویی اش شد.
نسبت به ما هم بسیار مهربان بود و هوای مان را داشت. با این که دوستان زیادی داشت ولی از آن جایی که خیلی غیرتی بود هیچ گاه آن ها را جلوی خانه نمی آورد تا مبادا مزاحمتی برای ما ایجاد گردد. به ما هم خیلی سفارش می کرد که جلوی نامحرم نروید و با افرادی که مَحرم نیستند صحبت نکنید.. سید حسین با وجود این که به ارتباط با بستگان و دوستان خیلی توجه داشت ولی حاضر نمی شد هر جایی برود و با هر شخصی ارتباط داشته باشد. بد نیست این قضیه که از غیرت و تعصبش نسبت به مسائل دینی حکایت دارد را بیان نمایم. یک بار به اتفاق خانواده به خانه ی یکی از دوستان رفته بودیم که متأسفانه به وسیله ی ویدئوی که داشتند یک فیلم هندی را پخش کردند. همین طور که فیلم پخش می شد سید حسین سرش را پایین انداخته و مشخص بود اعصابش به هم ریخته است تا این که دیگر نتوانست تحمل کند و رو به پدرم کرد و با صدای بلند گفت: شما نشسته اید و این فیلم در حال پخش است؟!.
- با توجه به ارتباط نزدیک شما با شهید سید حسین باز هم اگر مطلبی در مورد خصائص و ویژگی های اخلاقی ایشان در خاطر دارید بیان نمائید.
همان طور که گفتم به درس و نماز خیلی توجه داشت. هم چنین علاقه مند به فوتبال بود که در یک تیم عضو شده بودند و دروازه بان آن به شمار می رفتند و در مسابقات شهری شرکت می کردند. بخشی از وقت شان هم با دوستانش سپری می شد چون رفقای زیادی داشتند مثل آقای آبیار که کاپیتان تیم شان بودند و هم چنین آقایان دکتر دَوّلی، سعیدی و غلامی و....
در زندگی شخصی و در زمینه ی لباس و پوشش خیلی منظم و مرتّب بود. این عکسی که با پیراهن چهار خانه گرفته اند آخرین لباسی می باشد که قبل از رفتن به جبهه در مراسم جشن عروسی دختر عمه ام که روز عید غدیر برگزار شده بود پوشیده اند. این در حالی است که هفته ی قبلش نیز در جشن عروسی دوستش شهید رضا فراتی شرکت کرده بود و پیراهن تترون آبی که مادرم به ایشان داده بود را استفاده کرده بود. پوشیدن دو لباس نو در مدت کمتر از ده روز با توجه به درآمد محدود خانواده باعث شد که مادرم به ایشان بگویند: سید حسین؛ دو تا پیراهن نو را در مدت ده روز پوشیده ای؟! اماایشان جواب دادند: مامان؛ فردا از دنیا می روم و آرزوی این لباس ها به دل من و شما می ماند. اتفاقاً خیلی نگذشت که به شهادت رسید و همین پیراهن - چهار خانه- و پنجاه تومان(500 ریال) پول خُرد و کلید درب حیاط را برای ما آوردند. مادرم این کلید را به گردن انداخته و هنوز نگاه داشته است. حالا که به وسایلی که از ایشان باقی ماند اشاره کردم این را نیز اضافه کنم که یک دست لباس ورزشی وکفش کتانی را برای دروازه بانی تیم فوتبال سفارش داده بود که بعد از شهادت ایشان به دست ما رسید که حتی یک بار هم آن را نپوشید. این لباس ورزشی هنوز هست و مادرم آن را به عنوان یادگاری نگاه داشته اند. البته عمه ام کفش ها و ساکش را برداشتند.
- هنگامی که تصمیم به رفتن به جبهه گرفتند با توجه به ارتباط صمیمی که با شما داشتند موضوع را به شما نگفته بودند؟
ایشان سه بار به جبهه رفتند که دفعه ی اول و دوم خانواده در جریان بودند اما بار سوم به کسی نگفته بودند ولی من فهمیده بودم که چگونگی اش را در ادامه خواهم گفت.
دفعه ی اول خیلی اصرار داشتند ولی از آن جایی که سنّ شان کم بود پدرم مخالفت می کردند ولی آن قدر تکرار کرد که بالاخره پدرم راضی شدند و برای گذراندن دوره ی آموزشی 45 روزه راهی تهران شد و بعد هم به منطقه اعزام گردید که اتفاق جالبی افتاد. سید حسین از جبهه برای آقای سعیدی که از دوستانش بود نامه ای نوشته و وصیت نامه اش را همراه نامه ارسال کرده بودند تا به عنوان امانت دست ایشان باشد. اما بنده ی خدا آقای سعیدی وصیت نامه را آوردند درب خانه و به من تحویل دادند. من وقتی متوجه شدم که وصیت نامه ی سید حسین است شروع کردم به گریه کردن و آرام نمی شدم چون تصور کرده بودیم برای سید حسین اتفاقی افتاده است و آقای سعیدی از ماجرا اطلاع داشته و نخواسته چیزی بگوید. بالاخره بعد از این که کلی گریه و زاری کردیم ایشان قسم خوردندکه هیچ اتفاقی نیفتاده است و ما هم آرام شدیم.
از نکات مهمّی که بواسطه ی این نامه به دوستان شان سفارش کرده بودند این بود که به نیابت، برایش از درگاه خداوند طلب شهادت کنند و درخواست توفیق شهادت نمایند. هم چنین همراه نامه مبلغ بیست تومان (200ریال) پول فرستاده و به آقای سعیدی گفته بودند: اگر من شهید شدم با این پول شیرینی تهیه کنید و در کلاس درس تقسیم نمایید.
دفعه ی سوم، آخرین باری بود که راهی شد و خیلی هم طول نکشیدکه به شهادت رسید. روز اعزام نیرو به جبهه درس را بهانه کرد و بدون اطلاع و اجازه ی پدرم رفت. البته از چند روز قبل و مخصوصاً شب قبل از عزیمت مسأله را مطرح کرده بود ولی هر بار پدرم مخالفتش را ابراز می کرد که سید حسین هم جواب می داد: امام دستور داده اند و با دستور امام دیگر حرف پدر و مادرتأثیری ندارد. حتی صبح همان روز هم پدرم به ایشان گفته بودند: آماده شو تا برویم سر کار؛ ولی سید حسین کلاس فوق العاده را بهانه کردند. بالاخره ساعت 9 صبح کتابی را برداشت و همین طور که با من خداحافظی می کرد، گفت: من می خواهم بروم. از آن جایی که بین من و سید حسین رابطه ی عاطفی شدیدی وجود داشت و از طرفی اصرار بیش از حدّش به رفتن و مخالفت پدرم با این تصمیم اعصابم را به هم ریخته بود از روی عصبانیت جمله ای گفتم که نمی دانم باید گفت یا خیر ولی چون همه ی بستگان از شدت علاقه ی من به ایشان اطلاع دارند اشکالی ندارد که مطرح نمایم. بله؛ همین طور که از پله های راهرو منزل به سمت بیرون می رفت، به من گفت: من می خواهم بروم. من هم با ناراحتی و عصبانیت گفتم: بروی که انشاءالله برنگردی!!! او هم در جواب من و درحالی که هنوز میان راه پله ها بود دست هایش را بالا برد و گفت: «آمین». این طوری راهی شد و با شهادت برگشت.
- پدرتان نیز به ارتباط و صمیمیت شما و شهید سید حسین اشاره داشته اند.
به غیر از خواهر و برادری یک دوستی خاصی بین ما بود. حتی الان هم که بر سر مزارش می روم تا به نزدیک مرقدش می رسم خواهرهایم به شوخی می گویند: خواهرش آمد. حالا که شما به این مطلب اشاره نمودید خاطره ی دیگری هم یادم آمد. یک روز سید حسین شعری را می خواندند که فکر می کنم سرود «با نوای کاروان...» بود. البته طنزی هم برایش درست شده بود که بچه ها تکرار می کردند. من به سید حسین گفتم: این شعر را برایم بخوان. علاقه داشتم یاد بگیرم و حفظ کنم. ایشان که متوجه علاقه ی من به این ابیات شده بود در جوابم گفت: 2 تومان(بیست ریال) بده تا برایت بخوانم. می خواست اذیّتم کند. من هم پول را نمی دادم تا این که گفت: اگرمی خواهی شعر را گوش کنی ابتدا باید جواب سئوالم را بدهی و پرسید: آیا راضی هستی من به جبهه بروم و شهید بشوم؟ من گفتم: خون تو از خون امام حسین (علیه السلام) و اولادش (علیهم السلام) که رنگین تر نیست. تا جوابم را شنید شروع کرد به خوشحالی کردن و خندیدن. البته سرانجام هم دو تومان را از من گرفت و شعر را برایم خواند.
- از لحظه ای که خبر شهادت برادرتان را دریافت کردید، بگویید.
آن روز برادرم سید محمد رفته بود جلوی مسجد شهرک تا کارگرهایی که در حال احداث ساختمان مسجد بودند را تماشا کند. ظاهراً در آن جا کسی خبر را به شوهر عمه ام داده بودند و سید محمد شنیده بود. من و مامانم هم در زیر زمین منزل مشغول مرتب کردن جهیزیه ای بودیم که برای من خریده بودند. در همین اوضاع و احوال سید محمد با عجله وارد زیر زمین شد وگفت: استاد حسین( شوهر عمه ی ما) پایش شکسته است و عمه هم گریه می کند. منزل عمه ام سه، چهار کوچه بالاتر از خانه ی ما بود. مادرم از هول چادرش را بر عکس روی سرش انداخت و دوید داخل کوچه و شروع کرد به زدن خودش که همسایه ها او را گرفتند و آوردند. ایشان ظاهراً وقتی سید محمد گفته بود: استاد حسین پایش شکسته است، متوجه حقیقت مطلب شده بودند.
- آیا شما هم برای خداحافظی با پیکر شهید سید حسین رفته بودید؟
فردای روزی که خبر را دادند در غسّالخانه او را دیدیم. بعد از ظهر همان روز هم دوباره در سپاه به زیارتش رفتیم. من از آن جا که برای اولین بار بود جنازه ای را می دیدم کمی دلهره و ترس داشتم به همین خاطر وقتی سَرم را خم می کردم تا او را ببوسم نمی توانستم و احساس می کردم کسی من را به سمت عقب می کشد. بار دوم هم که رفتیم تا چشمم به ایشان افتاد از حال رفتم و نتوانستم صورتش را ببوسم. بلافاصله بعد از وداع نیز مراسم تشییع از حسینیه ی حضرت ابوالفضل(علیه السلام) شروع شد. معمولاً خانواده ی شهدا را تا فردوس رضا با ماشین می بردند ولی من جا مانده بودم که مجبور شدم با همان وضعیت از حسینیه تا فردوس رضا با پای پیاده بروم. خیلی هم اذیت شدم. به نظرم این مراسم چهار روز بعد از انتقال پیکرشان به دامغان انجام گرفت.
این را هم اضافه کنم که اگر چه موقع غسل دادن نتوانستم ایشان را ببوسم اما بعد از گذشت قریب به 40 یا 45 روز که از تشییع و به خاک سپاری می گذشت یک شب سید حسین به خوابم آمد و در حالی که سرش را روز پایم گذاشته بود به من گفت: مگر من ترس داشتم که به سمتم نیامدی؟! حالا هر چه می خواهی مرا ببوس. در خواب شهید دیگری هم درکنار ایشان بود که از سید حسین پرسیدم این شهید کیست؟ در جواب گفتند: شهید لطفی. همان موقع گفتم: سید حسین؛ هر وقت سر خاک شما بیایم حتماً سر مزار ایشان هم می روم. این قضیه گذشت تا این که در صدد بر آمدم تا مزار شهید لطفی را پیدا کنم. حتی خانواده ام نیز درگیر ماجرا شده بودند. بالاخره 5 یا 6 ماه بعد مشخص شد شهید لطفی که از شهدای اوایل جنگ هستند در قطعه ی دیگری دفن شده اند. خلاصه از آن سال تا به حال هنوز هم بر سر قرارم هستم و هرگاه کنار مزارش می روم، قبر شهید لطفی را هم زیارت می کنم و به سید حسین می گویم: من به وعده ام وفا کردم شما هم باید در قیامت من را شفاعت کنید.
- معلوم است سید حسین را زیاد خواب می بینید؟
نه تنها در خواب بلکه تا همین چند سال قبل خیلی وقت ها سنگینی دستش را روی شانه ام احساس می کردم حتی وقتی به زیر زمین منزل مان می رفتم حضورش را هم احساس می کردم البته شاید این بدان خاطر بود که خبر شهادتش را آن جا شنیده بودم. این که می گویم: سنگینی دستش را روی شانه ام احساس می کردم واقعاً این طور بود یعنی کاملاً احساس می کردم که همراهم است؛ حتی به نظر خودم گاهی دستش را می گرفتم و می بوسیدم. این بود تا این که یک بار مثل کسی که خسته شده باشد به او گفتم: سید حسین؛ دستت را از روی شانه ام بردار. همین موجب شد دستش را بردارد و آن شرائط هم تغییر کرد.
- یعنی این احساس را دارید که شهید مراقب شماست و در لحظه ها و سختی های زندگی به یاری تان می آید؟
دقیقاً همین گونه است وقتی برایم مشکلی پیش می آید به او متوسل می شوم و برایش 500 تا صلوات نذر می کنم که مشکلم نیز حل می شود. نمونه اش همین دیشب بود که اخوی سید حسن اطلاع دادند شما برای مصاحبه می آیید. خیلی دلواپس بودم چه چیزی بگویم چون گذشت زمان برخی از مطالب را از یاد انسان می برد. لذا بهترین کار را در این دیدم که برای شان «500 صلوات» نذر کنم و از خودشان بخواهم تا کارم قابل قبول باشد. وقتی این نذر را کردم همان موقع هم مطالب به ذهنم آمد.
این که به این تعداد صلوات و هدیه ی ثواب آن به روح ایشان اعتقاد پیدا کرده ام به این خاطر است که تقریباً 17 سال پیش همسرم، آقا سید ابوالفضل یک روز به من گفتند: اگر صلوات بفرستی من برای شما یک دستگاه ماشین لباس شویی می خرم. آن موقع با خودم گفتم: من حوصله ی صلوات فرستادن را ندارم؛ می خواهی ماشین لباس شویی را بگیری بگیر؛ می خواهی نگیری نگیر. که سید حسین به خوابم آمد و گفت تو 500 تا صلوات را بفرست، سید ابوالفضل چون قول داده است برایت می گیرد. از خواب که بیدار شدم نذر کردم و ایشان هم همان روز ماشین را گرفتند.
اجازه دهید یک قضیه ی دیگر را هم بیان نمایم تا شاهد دیگری بر حضور شهدا و مطّلع بودن شان از وضعیت ما باشد. قضیه مربوط به زمانی است که من ازدواج کرده و به خانه ی شوهر آمده بودم. خب مشکلی پیش آمده بود و مدتی بود که نمی توانستم به خانه ی پدرم بروم و از این بابت خیلی ناراحت و غمگین بودم. شهید سید حسین به خوابم آمد و گفت: دست از زندگی ات برندار؛ نگران تنهایی هم نباش من خودم می آیم و به تو سر می زنم. مدتی از این قضیه گذشت تا این که یک روز روی پله های خانه نشسته بودم و دلم حسابی گرفته بود. شروع کردم به گریه کردن و به ایشان گفتم: سید حسین همین جوری می خواستی بیایی از من سر بزنی؟! من می خواهم بروم خانه ی آقا جان. خدا شاهد است بعد از ظهر همان روز به خوابم آمد و گفت: پاشو برویم خانه ی آقا جان. تو برای خانه ی آقا جان گریه می کنی؛ بلند شو برویم ناهار هم همان جا باش. تا شوهرت نیامده خودم بَرَت می گردانم. جالب این جاست که من را با خود برد و اتفاقاً خورشت قیمه ی خانه ی مادرم را که هوس کرده بودم در خواب خوردیم و بعد هم درست سر ساعت من را رساند و رفت. از این گونه خواب ها زیاد دیده ام که اگر حوصله می داشتید برای تان نقل می کردم.
- اگر ممکن است از شرائط پدر و مادرتان در طول این سال ها بگویید و این که چطور با این مصیبت کنار آمده اند؟
پدرم به خاطر علاقه ای که به شهید سید حسین داشتند مجلس ختم پس از تشییع را رها کرده و رفته بودند ساعت ها سر خاک ایشان نشسته بودند اما با این حال نسبت به مامانم خیلی صبورتر هستند و زیاد ناراحتی شان را بروز نمی دهند. شاید علتش این باشد که از زمان تولد برادرم به علت خوابی که دیده بوده اند یا ویژگی هایی که در سید حسین مشاهده می کردند می گفتند: این بچه از دست می رود و پیش ما نمی ماند. یعنی خودشان را برای این روزها آماده کرده بودند اما مامانم زیاد بی تابی می کنند و خیلی به یاد سید حسین هستند. گاهی سید حسین را در خواب دیده ام که با اشک چشمان مادرم بدنش آبله زده است. مامان خیلی صحبت ایشان را می کند و اشک می ریزد. بعد از گذشت بیست و هفت سال وقتی امسال صحبتش را می کردیم باز بلند بلند گریه می کرد.
البته همان طورکه توضیح دادم ما اعتقاد داریم که سید حسین حاضر است و در مشکلات و شادی ها همراه ماست. یادم می آید وقتی آقاجان کربلا مشرف شدند یکی از بستگان سید حسین را در خواب دیده بود که پیغام دادند: به خواهرم بگویید شما نگران نباشید وقتی بابا از کربلا می آید من با یک لباس سبز رنگ طرف راست بابا ایستاده ام.
- با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت کردید و مطالب خوبی را بیان نمودید.