آقای زاهد محمدی
- توضیحات
- منتشر شده در جمعه, 26 دی 1393 03:58
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل محصول گفت و گو با آقای زاهد محمدی (مَعمدی) از محافظین شهید حجت الاسلام والمسلمین موسوی دامغانی پیرامون خاطرات شان از دوران همراهی با این روحانی انقلابی می باشد که پس از تنظیم و پاره ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می گردد.
- لطفاً در ابتدای مصاحبه از چگونگی ورودتان به سپاه بگوئید.
بنده سال 1359 هجری وارد سپاه رامهرمز شدم و زمانی که به عنوان محافظ خدمت شهید موسوی دامغانی رسیدم 21 ساله بودم.
- یعنی در روزهای آغاز جنگ تحمیلی به عضویّت سپاه در آمده اید؟
بله؛ همین هم باعث می شد هر از چند گاه عازم مناطق جنگی شوم؛ مخصوصاً در ماه های اوّل جنگ که وضعیّت دشواری بر شهرهای ما حاکم شده بود. به عنوان مثال وقتی خرمشهر به دست عراق افتاد ما به میدان تیر واقع در جاده ی ماهشهر- آبادان اعزام شدیم چون دشمن نقشه داشت با دور زدن منطقه، آبادان را هم تصرّف کند. امّا بچّه های مسلمان، شجاعانه و غیرتمندانه جلوی تجاوزشان ایستادند و نگذاشتند شهر سقوط کند. این که می گویم شجاعانه ایستادند واقعاً همین طور است زیرا در شرائطی مقاومت می کردند که عراقی ها در مقابل شان بودند و دست بچّه ها هم از جهت سلاح خالی بود؛ این ها را باید گفت تا همه بدانند در آن ایّام بر مردم و جوانان ما چه گذشت. وقتی به میدان تیر رسیدیم افرادی که از آن جا دفاع می کردند تنها سه، چهار نفر از بچّه های سپاه ماهشهر بودند که کنار یک دستگاه تیربار بودند. یادم هست همان موقع پرسیدیم: پس بقیّه ی نیروها کجا هستند؟! که گفتند: از این جا تا پانصد - ششصد متر دیگر هیچ نیرویی نیست؛ واقعاً هم نبود چون کلّ آدم هایی که آن جا بودند، ما چند نفر بودیم به اضافه ی چند تا رزمنده ای که کمی جلوتر از ما مستقرّ بودند؛ از نیروی پشتیبانی هم که اصلاً خبری نبود. این وضعیّت نفرات مان بود؛ از نظر اسلحه هم که اشاره کردم چقدر اوضاع خراب بود؛ سَر جمع تجهیزات ما محدود بود به سه، چهار تا خمپاره 120 و چند تا خمپاره 80 و توپ 106؛ همین و همین، امّا در مقابل، عراق همه چیز داشت؛ شب که می شد چنان منوّر می زدند که منطقه را مثل روز روشن می کرد و بعد هم شروع می کردند به ریختن آتش و زدن بچّه ها که به صورت مداوم ادامه می یافت؛ روزها هم که هواپیماها شان مثل ماشین هایی که در جادّه ها تردّد می کنند می آمدند و عکس برداری میکردند و می رفتند. همه ی این وسایل را هم آمریکا و اسرائیل و برخی مزدوران دیگر به صدّام خبیث می دادند و او را به جنگ ما فرستادند اما با وجود همه ی این امکانات، خدا نمی خواست که شکست بخوریم و جلوی آن ها را سدّ می کرد. خلاصه در آن سال ها این وضعّیت ما بود ولی ایستادیم و مقاومت کردیم، امّا متأسفانه حالا برخی ها براحتی می گویند: چرا ایران با آمریکا صلح نمیکند؟!. چطور صلح کنیم؟! و با چه کسی صلح کنیم؟! همین حالا هم که روبروی مان مینشینند با چماق به سرمان می زنند؛ بعد می گویند: صلح کنیم. جوان ها و دانشمندان مان را همین ها کُشتند، هواپیماهای ما را همین ها زدند و هنوز هم توطئه می کنند و دست از سر جوانان مان بر نمی دارند؛ مواد مخدّر را هم همین ها توزیع می کنند؛ خلاصه ما با این ها سازشی نداریم. این ها را گفتم تا نسل جوان ما بداند برخی ها برای انقلاب و این کشور زحمت کشیده اند و خون دل ها خورده اند. خدا کند چیزی که نسل گذشته به دست آورد را بتوانیم نگه داریم و حفظ کنیم چون اگر چه به ثمر رساندن انقلاب چیز خوبی است اما نگه داشتنش مهمّ تر و سخت تر می باشد؛ نبایدگذشته ها از یادِ مان برود. الان برخی ها بیراهه میروند و دنبال مادیّات و شهرت هستند و دست به کارهایی می زنند که ارزش ها را بی ارزش جلوه می دهند. باید تلاش کنیم تا هنگام مرگ مان از این انقلاب مراقبت نماییم.
- با توجّه به شناخت و همراهی با شهید موسوی دامغانی، از روحیّات و صفات اخلاقی ایشان بگویید.
شهید موسوی خودش را وقف مردم کرده بود و همه ی غم و غصّه اش مشکلات و گرفتاری های مردم بود. یادم هست مسئولین اداره ی آب خوزستان، آب آشامیدنی مردم منطقه ی محروم جایزان را قطع کرده بودند به طوری که بندگان خدا یک هفته آب نداشتند. هر چه هم به استانداری و فرمانداری رامهرمز مراجعه کرده بودند نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند و دست شان به جایی نرسیده بود تا این که حاج آقا راهی آن جا شدند تا شرائط را از نزدیک ببینند و کاری انجام دهند. وقتی به آن جا رسیدیم و حاج آقا وضعیّت نابسامان مردم زجر کشیده ی جایزان را دیدند آن چنان ناراحت و متأثّر شدند که از همان جا با استانداری خوزستان تماس گرفتند و گفتند: من در حال برگشتن به سمت رامهرمز هستم؛ تا به رامهرمز می رسم باید آب این منطقه وصل شده باشد و الّا خودتان می دانید چه کار خواهم کرد. این تهدید و تَشَر چنان اثر گذاشت که هنوز به رامهرمز نرسیده بودیم آب را وصل کردند. بعد هم با مسئولین شرکت نفت تهران تماس گرفتند و گفتند: شما نفت را از زیر پای این مردم میبَرید، برخی هم آب مردم را قطع می کنند.
- این قبیل کارها از جوش و خروش ایشان در راه خدمت به مردم و علاقه ی وافرشان به مردم حکایت دارد که از صفات ذاتی این شهید ارجمند بوده است.
ایشان این جور کارها را انجام می دادند که حالا همه می گویند: بعد از آقای دامغانی مِثلَ ایشان نیامد. این مرد با کسی رودرواسی نداشت؛ اصلاً برای این کارها سرش درد می کرد و تا آن را به نتیجه نمی رساند دست بردار نبودند. به جرأت می توان گفت: همواره در حال کار بودند و لحظه ای آرام نداشتند. یک دفعه نیز همراه شان رفتیم درّه ی قیر چون در چشمه های آب شرب منطقه قیر بود و شهید می خواستند وضعیّت آب آشامیدنی مردم را به مسئولین منتقل کنند که آن جا نیز همین اوضاع بود.
- با وجود این که بخشی از وقت ایشان صرف حضور در جلسات و سخنرانی در برنامه های مختلف می شده است و برای آن ها نیز باید خودشان را آماده می کردند!
در جلسات هم همین طور بودند؛ جلسه ی ائمه ی جمعه ی خوزستان تقریباً هر ماه یک بار در شهری از شهرهای استان برگزار می شد. هر وقت با ایشان می رفتیم مشاهده می کردیم اوّلین نفری که کار را به دست می گیرند آقای دامغانی هستند مثل این که مسئولیّت جلسه با ایشان است؛ یا اگر جلسه مصوّبه ای داشت حاج آقا متن آن را تهیّه می کردند. خلاصه، قبل از همه می رفتند و بعد از همه بر می گشتند. یک بار آقا صَمد – صمد عباسی راننده ی شهید - به ایشان گفتند:آقا؛ شما قبل از همه وارد جلسه می شوید و بعد از همه بر می گردید؟! که گفتند: چکارکنم؟! کار باید انجام شود و نمی توانم به دیگران تکلیف کنم.
هم چنین سخنرانی های متعدّد در مناسبت های مختلف داشتند که برای آن ها به شهرهای مختلف مثل ماهشهر، آبادان، اهواز یا نقاط دیگر می رفتند. سخنرانی هم که تمام می شد تازه اوّل کارشان بود چون مردم نسبت به مشکلاتی که داشتند به ایشان نامه می دادند و تقاضای کمک می کردند. آقا هم معمولاً می گفتند: من به نامه های مردم رامهرمز نمی توانم برسم آن وقت چطور کار شما را دنبال کنم؟! شهرِتان امام جمعه و مسئول دارد؛ به آن ها مراجعه کنید. امّا کسی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و می گفتند: نه؛ می خواهیم شما پی گیری کنید. خلاصه دست بردار نبودند و حاج آقا از این بابت تحت فشار قرار می گرفتند. جالب این بود که ائمه ی جمعه هم با توجه به شناختی که از آقای موسوی داشتند ناراحت نمی شدند.
- هیچ گاه همراه شان به قم یا دامغان هم رفته بودید؟
همراه ایشان یک بار رفتم قم ولی دامغان و روستای حسن آباد بیش تر می رفتیم چون هر چند وقت یک بار برای دیدن خواهرشان که در روستای حسن آباد ساکن بودند به آن جا می رفتند و از ایشان سَر می زدند. یادم هست وقتی که قم رفتیم هوا خیلی سرد بود و مرحوم پدر شهید دامغانی هم منزل ایشان بودند. من در این سفر برای اوّلین بار«کُرسی» را می دیدم و تا آن موقع نمی دانستم «کُرسی» چیست!! هوا هم از بَس سرد بود پدر شهید دامغانی مرتّب به من، می گفتند: بیا جلوتر تا گرم شوی؛ اما چون استفاده از کرسی را بلد نبودم گهگاه پاهایم به پاهای این پیرمرد که درد می کرد، می خورد و ایشان را اذیّت می کرد؛ چند بار هم گفتند: «ماشاء الله» پاهای شما خوب سنگین است!. از طرفی هم شهید با مادرشان شوخی می کردند و به ایشان می گفتند: نَـنِه؛ نَکُنه یک وقت بابا را اذیّت کنی. مادرشان هم جواب می دادند: سید قاسم جان؛ مگر من می توانم بابا را اذیّت کنم؟ اما باز ایشان حرف شان را تکرار می کردند و با پیرزن شوخی می کردند.
- کلاً اهل شوخی هم بودند؟
بله؛ اهل شوخی بودند و استقبال هم می کردند. اجازه دهید در این خصوص نیز دو، سه خاطره را بیان کنم.
یک بار داخل ماشین بودیم که صمد عبّاسی به آقای دامغانی گفتند: حاج آقا؛ شما هیچ وقت از ما سؤال نکردید قبل از انقلاب چه کار می کردیم و کجا بودیم؟ چون بستگان یکی از بچّه هایی که در جمع ما بود اهل بعضی مسائل بودند ولی ایشان از آن ها جدا شده و به سپاه پیوسته بود. صمد می خواست به نحوی با او شوخی ای کرده باشد. شهید موسوی هم که متوجّه قضیّه شده بودند،گفتند: خب، آقا صمد، خودِ شما قبلاً چه کار می کردی؟ صمد گفت: من قبلاً در شرکت های بندری کار میکردم. بعد پرسیدند: آقا زاهد شما چطور؟ گفتم: ما هم کشاورز بودیم. تا این که سرانجام نوبت به این رفیق مان رسید. حاج آقا گفتند: آقا ... شما چی؟ تا ایشان این جمله را گفتند: دوست مان که دستپاچه شده بود گفت: من؛ من هیچ کاره بودم. حاج آقاگفتند: زاهد؛ ... چه کار میکرده است؟ گفتم: آقا؛ خودش بگوید.گفتند: او که نمی گوید؛ شما بگو. گفتم: آقا؛ ببخشید، فلان کارها را میکرده است. تا من این را گفتم این بنده ی خدا پرید داخل حرفم و گفت: من هفته ای یک بار فقط تمرین میکردم. حاج آقا به شوخی گفتند: چرا این کارها را میکردی؟ تو رفته بودی این جا؟! ... با عجله گفت: من نرفتم؛ دروغ می گویند؛ فقط نگاه می کردم. حاج آقا گفتند: نگاه هم نباید میکردی.
ماجرای دیگری هم اتّفاق افتاد که البته نتیجه ی کار من بود. تقریباً یک سال از آمدن حاج آقا به رامهرمز می گذشت که یکی از آقایان روحانی برای تبلیغ به رامهرمز آمدند و در منزل حاج آقا مستقر شدند؛ شب هم همان جا استراحت می کردند چون معمولاً آقایانی که برای تبلیغ می آمدند محلّ استقرارشان منزل شهید دامغانی بود و بنده ی خدا، همسر آقای دامغانی هم برای میهمان ها غذا می پختند. آقایی که آمده بود از دار و دسته ی آقای منتظری و مهدی هاشمی معدوم بود و با سپاه میانه ی خوبی نداشت لذا مرتّب انتقاد میکرد که شما چیزی بلد نیستید و فقط ادّعاتان می شود؛ اصلاً سپاه را باید جمع کنند و از این جور حرف ها. ما هم می گفتیم: شما درست می گویید؛ بله، قبول داریم که چیزی بلد نیستیم چون سپاه تازه تشکیل شده است و خیلی زمان می برد تا حرفه ای شویم؛ ولی این آقا وِل نمی کرد؛ تا این که کم کم متوجّه شدیم یک ذرّه نُخاله دارد. خلاصه خیلی ما را اذیّت میکرد و نمی شد تحمّل کرد. یک روز صَمد گفت: زاهد؛ باید یک فکری کرد؛ این طور که نمی شود... . من هم گفتم: چَشم.
یک بار که این آقا رفته بود دست شویی، روغن دانی که برای چرخ خیّاطی بود را برداشتم و به بهانه ی این که می خواهم صَمد را اذیّت کنم از زیر چهارچوب درب، ظرف روغن را به سمت او فشار دادم. هر چه قدر هم صدا می زد: چه کار می کنی؟! من هم اعتنا نمی کردم و روغن ها را به سمتش می پاشیدم. خودم را هم به این راه زده بودم که صَمد داخل دستشویی است. وقتی کارم را تمام کردم از خانه بیرون آمدم و تا چند روز هم برنگشتم. شهید دامغانی هم سراغ من را گرفته بودند امّا صمد گفته بود: زاهد مریض است؛ ولی بعد از مدّتی حقیقت را به ایشان رسانده بود که من هم رفتم و به عنوان عذرخواهی دست آقای دامغانی را بوسیدم. حاج آقا گفتند: نترس؛ اشکال ندارد؛ اگر این حرف ها را می زده است کار بدی نکرده ای؛ اما ای کاش همان موقع به من می گفتید تا جلویش را می گرفتم و نمی گذاشتم این جا بماند.
- در دوره ی نمایندگی حاج آقا هم با ایشان بودید؟
وقتی آقای دامغانی راهی تهران شدند من و برخی دیگر از دوستان در رامهرمز ماندیم و شدیم محافظ آقای قوچانی، تا این که آقای دامغانی با سپاه رامهرمز تماس گرفته و گفته بودند: چرا بعضی از محافظینی که در رامهرمز بودند، تهران نیامده اند؟! و همین باعث شد که من و مصیّب هم راهی تهران شویم و خدمت ایشان برسیم. البته بعد از سه – چهار روز ماندن در تهران برای حاج آقا سفرکردستان پیش آمد لذا برگشتیم و قرار شد هم دیگر را دوباره در رامهرمز ببینیم. قبل از برگشتن هم به سفارش حاج آقا مقداری نفت و هم چنین گوشت خریدیم تا در این مدّت خانواده شان مشکلی نداشته باشند.
- با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت کردید.