آقای اقبال اسکندری
- توضیحات
- منتشر شده در پنج شنبه, 09 بهمن 1393 03:39
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل محصول گفت و گو با آقای اقبال اسکندری از جانبازان جنگ تحمیلی و محافظین شهید حجت الاسلام والمسلمین موسوی دامغانی پیرامون خاطرات شان از دوران همراهی با این روحانی انقلابی می باشد که در سال 1392هجری شمسی صورت پذیرفته است و پس از تنظیم و پاره ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می گردد.
- لطفاً ضمن معرّفی، از چگونگی آشنایی با شهید موسوی دامغانی و خاطرات تان از این شهید والامقام بگویید.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
اینجانب اقبال اسکندری، فرزند غلامرضا و متولّد سال 1335 هجری شمسی هستم که در تیرماه سال 1359به عضویت سپاه درآمدم و این توفیق را پیدا کردم به عنوان محافظ و هم چنین راننده در خدمت این شهید ارجمند باشم. هم اکنون نیز به کار کشاروزی مشغول هستم.
آشنایی و ارتباط با شهید موسوی دامغانی تأثیر بسیار زیادی را در زندگی بنده بر جای گذاشت زیرا در مدّت هیجده ماهی که خدمت شان بودم به روشنی می دیدم حرکات و رفتارشان علی وار است و آن چه که انسان در نهج البلاغه می بیند در زندگی اجرا میکنند؛ لذا در روزهای ابتدایی همراهی با ایشان، از این که نتوانسته بودم از ابتدای حضورشان در رامهرمز خدمت ایشان باشم تأسّف می خوردم و احساس می کردم دیگر نخواهم توانست فرصت از دست رفته را جبران نمایم. همین قدر بگویم آن چنان شیفته ی اخلاق حاج آقا دامغانی شده بودم که هر موقع برای استراحت به خانه می آمدم آرزو می کردم زمان زودتر سپری گردد تا دوباره خدمت این سیّد بزرگوار برسم.
«تبلیغ دین»
اجازه دهید بیان خاطراتم در خصوص این شهید بزرگوار را با این ماجرا آغاز نمایم. دهه ی فجر از راه رسیده بود و ما از تهران به سمت خوزستان می آمدیم و این بهترین فرصت برای نماینده ای مثل ایشان بود تا در تعطیلات پیش رو به کارهای شخصی شان برسد امّا وقتی به رامهرمز رسیدیم برای شرکت در جلسه ای راهی فرمانداری شدند و تا ساعت 4 صبح در جلسه ماندند؛ بعد از بیرون آمدن از جلسه هم خبری از استراحت نبود چون به واسطه ی دعوت مردم رفسنجان می باید خودشان را به استان کرمان می رساندند؛ لذا بلافاصله راه افتادیم و نماز صبح مان را در بهبهان خواندیم. آن قدر هم عجله داشتند که حتّی نتوانستیم برای صبحانه توقّف کنیم؛ فقط در مسیر شیراز یک عدد تخم مرغ آب پز را با تکّه ای نان خوردیم و مسیر را ادامه دادیم تا این که به منطقه ای در رفسنجان، مشتمل بر تعداد زیادی روستا که دور کوهی حلقه زده بودند، وارد شدیم. همین که نزدیک منطقه شدیم مردمی که از قبل منتظر ورود حاج آقا بودند به استقبال ایشان آمدند و شروع کردند به قربانی گاو و گوسفند، به گونه ای که شاید بیست یا سی رأس گوسفند و چهار، پنج گوساله را قربانی کردند. این استقبال گرم و باشکوه باعث شد از طرفی غرق در ابراز احساسات و عواطف مردم شویم و از طرفی هم متعجّب باشیم که چه خبر است؟! و چرا مردم این طور برخورد می کنند؟! مگر حاج آقا را می شناسند؟! تا این که در اوّلین فرصت از خود حاج آقا علّت این میهمان نوازی را جویا شدیم. ایشان فرمودند: من سال 1356 برای تبلیغ به این منطقه آمدم امّا مردم نگران بودند مبادا از طرف حکومت شاه آمده باشم، به همین خاطر خیلی اطمینان نمی کردند ولی من بدون دلواپسی از این موضوع کارم را شروع کردم تا این که بعد از گذشت چند روز اقامت و آشنایی با مردم منطقه متوجّه شدم قریب به نود و پنج درصد مدارس منطقه کلاس مختلط دارند و پسرها و دخترها در کنار هم درس می خواندند؛ پنج درصد بقیّه هم که شامل خانواده های کاملاً مذهبی و خیلی مقیّد هستند اسم فرزندان شان را در کلاس های جدا نوشته اند. لذا به نظرم آمد باید کاری انجام دهم؛ تا این که خدا توفیق داد و وضعیّت آموزشی مدرسه ها به صورت کامل تغییر کرد به گونه ای که در اواخرحضورم فقط پنج درصد از دانش آموزان در کلاس های مختلط شرکت می کردند که آن هم به بچّههای ساواکی ها و وابستگان خانواده ی پهلوی اختصاص داشت.
این خاطره را هم از تبلیغ در همین منطقه نقل می کردند که خیلی جالب است. ایشان می فرمودند: در یکی از روستاها مشغول تبلیغ بودم که مأمورین ساواک متوجّه فعالیّتم شدند و در صدد دستگیری ام برآمدند امّا برخی از اهالی خبردار شده و من را مطّلع کردند؛ [در این سفر متوجّه شدم در منطقه رفقا و دوستانی دارندکه در سال های خفقان رژیم پهلوی به عنوان نیروهای انقلابی عمل می کرده و با ایشان هماهنگ بوده اند؛ اتفاقاً یکی از همین عزیزان را که رئیس کمیته آن منطقه بود و به افتخار جانبازی نائل و دستش قطع شده بود را زیارت کردم] وقتی به حاج آقا می گویند: مسجد محاصره است و ساواک دور مسجد را گرفته و راهی برای خروج تان نیست. ایشان جواب می دهند: نگران نباشید؛ اجرای عملیّاتِ امشب با من! بلافاصله هم از جیب شان قلم و کاغذ در می آورند و خطاب به یکی از بچّه های مسجد می نویسند: وقتی من روضه را شروع کردم شما چراغ ها را خاموش کنید و فیوزها را بکشید؛ بقیّه ی کار با خودم. خلاصه وقتی صحبت شان را می کنند و حرف های شان را می زنند با ورود به روضه به یکباره چراغ ها خاموش می شود؛ ایشان هم قبَا و عَبا و عِمامه را از تن بیرون آورده و از مسجد خارج می شوند و در زیر زمین یکی ازخانه های اطراف مخفی می شوند. از طرفی ساواکی ها که گیج و مبهوت شده بودند برای یافتن حاج آقا همه ی امکانات خود را به کار می گیرند اما موفّق به پیدا کردن شان نمی شوند؛ حاج آقا هم صبح زود از رفسنجان خارج شده و به قم بر می گردند.
«تبلیغ در زمین فوتبال»
در مسیر سلطان آباد رامهرمز بودیم که به آقای عباسی گفتند: بِزَن کنار. وقتی ماشین ایستاد با سرعت پیاده شدند و به طرف زمین فوتبالی که بچّه ها مشغول بازی بودند راه افتادند و وارد زمین شدند. داور بازی هم تا چشمش به حاج آقا افتاد سوت زد و بازی را متوقّف کرد. خُب همین کافی بود تا در عرض چند ثانیه تمام بازیکن ها و تماشاگرها دور ایشان جمع شوند؛ تعدادشان خیلی زیاد بود، به نظرم صد یا دویست نفری می شدند. بچّه ها که جمع شدند حاج آقا شروع کردند به سخن گفتن و چند دقیقه ای برای شان صحبت کردند. فقط این قدر بگویم از جمعی که آن روز دور ایشان حلقه زدند شاید بعدها ده نفرشان در جبهه به شهادت رسیدند.
«پلیس راه و فرصت تبلیغ»
در حال بازگشتن از کرمان بودیم که سربازهای پلیس راه جلوی ماشین را گرفتند، اصرار داشتند صندوق عقب ماشین را تفتیش کنند.آقای عبّاسی – راننده ی شهید- قُرص و محکم ایستاده بود که این کار ممکن نیست. حتّی حکم مأموریّت و جواز تردّد را نشان دادیم امّا سرباز ها دست بردار نبودند تا این که بالاخره فرمانده پاسگاه از راه رسید و همین که حکم را دید متوجّه اشتباه نیروهایش شد؛ عذر خواهی کرد و اجازه ی عبور داد. امّا نکته ای که می خواهم بگویم این است که حاج آقا در همین مدّت کوتاه، از فرصت استفاده کردند و چنان با سربازها و نیروهایی که در پاسگاه مشغول خدمت بودند گرم گرفتند که به نظرم در عرض همین چند دقیقه به اندازه ی یک کلاس با آن ها حرف زدند. جالب هم این بود همان موقع که ما اصرار به رفتن می کردیم ایشان به سربازها می گفتند: کارتان هیچ اشکالی ندارد؛ بازرسی از ماشین ها وظیفه ی شماست!.
- این مطلب یک واقعیّت و حقیقت است که شهید موسوی دامغانی مدام در حال کار بودند!.
بله؛ هیچ گاه وقت فراغت و خالی نداشتند و همه ی این تلاش ها هم به خاطر مردم بود چون فکر و ذکرشان مردم بود.یادم هست یک بار برای سخنرانی به سمت جهاد رامهرمز می رفتیم که در مسیر گفتند:آقای اسکندری؛ حواست باشد من برای ساعت چهار و ربع قول داده ام که هفتکِل باشم، نماینده ی استاندار هم میآید. به نظرم قرار بود پروژه ای را افتتاح کنند. خُب وقتی در جهاد سازندگی مشغول سخنرانی شدند در اثناء صحبت و به خاطر مشکلات مردم و دلسوزی خاصی که نسبت به مردم داشتند، داغ شدند و با احساسات زیاد، صحبت می کردند و توجّهی به ساعت نداشتند. به همین خاطر رفتم کنارشان و گفتم: آقا؛ ساعت سه و نیم است. امّا توجه نکردند؛ دوباره رفتم و تذکر دادم آقا، سه و سی و پنج دقیقه شده است. چند دقیقه صبر کردم و برای بار سوم و در حالی که در اوج صحبت بودند به ایشان گفتم: آقا سه و چهل دقیقه است. خلاصه به هر شکلی بود سخنرانی را تمام کردند و حرکت کردیم. وقتی راه افتادیم گفتند: من دعا میخوانم؛ شما هم بُرو. مسافتی که باید می رفتیم 25 کیلومتر بود،آن هم راهی پیچ در پیچ که بخشی از آن شِنی بود چون جاده ی کمر بندی را تازه احداث کرده بودند و هنوز آسفالت نشده بود؛ ماشین هم همان پیکان سفید رنگی بود که تحویل دفتر بود. الان که فکر می کنم واقعاً نمیدانم چه جور این راه رفتم که با کمی تأخیر خودمان را به مراسم رساندیم و حاج آقا سخنرانی شان را انجام دادند.
«توجّه به روستاییان»
اگر چه متأسّفانه گذشت زمان باعث شده خیلی چیزها را فراموش کنم امّا هر چه بگویم کم گفته ام؛ بینش و همّت این مرد آن قدر بلند بود که در طول زندگی ام مثل ایشان را ندیده ام؛ بسیار دل سوز، با شهامت و اهل گذشت بودند. زمان شوخی، مزاح میکردند و موقعی که باید جدیّت به خرج می دادند، واقعاً جدّی بودند. فکر می کنم اگر بر فرض دویست سال دیگر هم زنده باشم و چیزی یاد بگیرم به اندازه ی سه روز درسی که از آقا می آموختم نخواهد شد.
زمان سرکشی به روستاها به مسئولین اطّلاع می دادند و ساعتی را معیّن می کردند تا خودشان را به آن جا برسانند؛ مخصوصاً مناطق محرومی هم چون ابوالفارس و جایزان و روستاهای دوردست. مسئولین شهر مثل فرماندار و بخشدار و ... را با خودشان می بردند تا همان جا به کار مردم رسیدگی کنند.
«خانواده ی شهدا»
مخصوصاً نسبت به خانواده ی شهدا حسّاس بودند و مشکلات شان را به صورت دقیق دنبال می کردند و به سرانجام می رساندند یعنی این طور نبود که حرفی بزنند و عمل نکنند؛ حتّی به مسئولین می گفتند: من فلان تاریخ برمی گردم و تا آن وقت باید مشکل این خانواده بر طرف شده باشد.
یک بار در تهران خودم شاهد بودم که چگونه و با چه اصراری برای خانواده ی شهدا از رئیس بنیاد شهید پول گرفتند. به آقای کرّوبی می گفتند: این مردم در مناطق محروم رامهرمز از همه چیزشان برای انقلاب گذاشته اند؛ الان هم نزدیک عید است و باید از خانواده های شهداء سر بزنم و هدیّه ای ببرم؛ شما باید در این باره کمک کنید؛ آن قدر گفتند و اصرار کردند تا بالاخره دویست هزار تومان گرفتند. البته کسانی که ایشان را می شناسند می دانند حاج آقا با تلاش و زرنگی ای که به خرج می دادند چند برابر خود پول، وسیله تهیه می کردند لذا به جرأت می توانم بگویم ارزش آن را به هشتصد هزار تومان رساندند؛ چون پنجاه هزار تومانش را به شرکت پِلاسکو دادند و از این شرکت معادل دویست هزار تومان ماشین و اسباب بازی تمیز برای بچّه های شهدا گرفتند و بین بچه های شهدا توزیع کردند؛ دقیقاً به خاطر دارم وقتی اسباب بازی ها را برای توزیع می بردیم، می گفتند: آقای اسکندری حواسَت باشد بهترین اسباب بازی را برای خانواده هایی بگذار که از همه فقیرتر و ضعیف تر هستند.
پنجاه هزار تومانش را هم به یک مغازه ی چادر فروشی در بازار دادند و برای مادران و همسران شهدا چادر خریدند؛ البته همان طور که گفتم پنجاه هزار تومان میدادند ولی به اندازه ی دویست هزار تومان جنس بر می داشتند؛ نه این که خدای ناکرده اجحاف بکنند بلکه با صاحب مغازه صحبت می کردند و قانعش میکردند؛ یعنی میگفتند: شما اگر در این جا و دور از مناطق جنگی راحت زندگی میکنید، این بندگان خدا در آن شرائط بد آب و هوایی، در میان آتش زندگی می کنند و بچّه های شان را فدای انقلاب می کنند. بازاری ها هم با رضایت و طیب خاطر کمک می کردند و اجناس را در اختیار حاج آقا قرار می دادند. خلاصه این طوری هدیّه ی بنیاد شهید را بین مردم توزیع کردند.
«احترام به محافظین»
یک بار در ایّام عید غدیر برای زیارت حضرت امام (رحمة الله علیه) می رفتیم؛ داخل ماشین هم حاج آقا دامغانی، آقای خلخالی و سه، چهار نفر دیگر بودند. من رانندگی می کردم و البته کمی تُند میرفتم تا این که بالاخره تحمّل آقای خلخالی تمام شد و گفتند: آخَر ما را به کشتن میدهی!. آقای دامغانی هم جواب دادند: آقای اسکندری کارش را خوب بَلَد است و میداند چه کار بکند؛ بهتر است ما آخوندها در کارش دخالت نکنیم. خلاصه به هر شکلی بود رفتیم و به موقع هم به زیارت امام(رحمۀ الله علیه) رسیدیم. حاج آقا موقع پیاده شدن درحالی که به من اشاره می کردند به آقای خلخالی گفتند: به ایشان میگویند راننده ی خوزستانی؛ هم ما را سریع آورد و هم به موقع رساندمان.
- با وجود مشغله و کار زیادشان، چه زمانی استراحت می کردند؟!
از نکات بسیار مهمّ در زندگی حاج آقا که به نظرم زمینه ی موفقیّت شان را فراهم کرده بود خواب بسیار کم و بسیارکوتاه شان بود؛ به گونه ای که بعضی وقت ها زمان میگرفتم تا ببینم در روز مثلاً چقدر استراحت می کنند؛ شاید باور نکنید، فقط در حدّ 3 یا 4 دقیقه می خوابیدند؛ یعنی نرسیده به پنج دقیقه بیدار بودند. بیش از بیست بار خود من این قضیّه را امتحان کرده ام که برای شما تعریف می کنم. اتفاقاً همین امر باعث می شد من هم تمرین کنم تا به خواب زیاد عادت نکنم؛ به همین جهت وقتی از سرِکار بر می گشتم یا همان موقع که در جبهه بودم و خسته می شدم و به طور معمول باید دو تا سه ساعت استراحت می کردم تلاش می کردم سرِ چهار یا پنج دقیقه بیدار شوم و عجیب هم این بود که بیدار می شدم؛ مثلاً یک روز با پسر خاله ام به سمت منطقه می رفتیم که در جاده خوابم گرفت با این که قول داده بودم سرِ ساعت مشخّصی آن جا باشم؛ اما بر اساس درسی که از آقا یاد گرفته بودم زدم کنار و سه دقیقه خوابیدم و بعد حرکت کردم؛ عجیب این بود با وجود این که شب قبلش نخوابیده بودم از غیزانیه تا خود خرمشهر را یکسره رفتم. خواب حاج آقا در روز دقیقاً این طوری بود؛ البته در عرض همین چهار یا پنج دقیقه جوری استراحت می کرد که انگار پنج، شش ساعت خوابیده اند.
در همان سفری که از کرمان برمی گشتیم شام آمدند خانه ی ما. کُلاً دو بار تشریف آوردند این جا [همسر آقای اسکندری: یک بار که آمدند نیم ساعت بیشتر نخوابیدند و رفتند] بیش تر از این هم وقت نداشتند. من برای این که در حدّ مقدور از ایشان پذیرایی کرده باشم دو تا مرغ خانگی را ذبح کردم تا غذایی درست کنیم امّا وقتی متوجّه شدند خیلی ناراحت شدند که چرا این حیوانات را کُشته ام؛ یعنی با آن درجه از مقاومت و سخت کوشی، قلبی این چنین نازک داشتند و تحمّل این صحنه ها را نداشتند. در مدّتی هم که این جا بودند با پسرم، محمّد که تازه به حرف آمده بود صحبت میکردند، محمّد مرتّب می گفت: اُوم، اُوم. صمد عباسی - راننده ی شهید - به شوخی گفت: اُوم و دردِ بوم، مُدام میگِه اُوم، اُوم. حاج آقا به صمد گفتند: خودت دردِ بُوم، چه کار به بچّه داری؟!
- اگر ممکن است از صفات دیگر ایشان هم بگویید.
یکی این که بسیار شجاع بودند؛ به عنوان مثال در جریان حمله ی خیبر که عملیّاتی بسیار سخت و سنگین محسوب می شد در جبهه حضور داشتند و اصرار می کردند در خط بمانند؛ با این که پنج، شش نفر از بچههای سپاه رامهرمز دور و بَر ایشان را گرفته بودند و می گفتند: آقا؛ ما مسئولیّت داریم تا مراقب شما باشیم، شما باید برگردید. امّا هر چه تلاش کردند تا کمی مواظب باشند فایده ای نداشت و نتوانستند ایشان را متقاعد کنند؛ سرانجام هم اسلحه ای برداشتند و همراه بچّه های رزمنده در عملیّات شرکت کردند و جنگیدند.
این را هم اضافه کنم که دقیقاً فردای آن روز، هواپیماهای میگ عراق منطقه را با بمب های شیمیایی های هدف قرار دادند که تعدادی از رزمندگان مجروح شدند؛ بنده نیز از جمله ی ایشان بودم. به همین خاطر ما را به تهران منتقل کردند و تقریباً 115 روز در بیمارستان امام حسین (علیه السلام) تهران بستری شدم.
«نهی از منکر»
ماه مبارک رمضان بود و من و صمد عباسی با بنز زردی که مالِ سپاه بود همراه شان بودیم. همین طور که در مسیر می رفتیم به یک باره گفتند: بِایست، بِایست. وقتی ایستادیم به طرف دو جوان که مشغول روزه خواری بودند، رفتند و شروع کردند به تذکّر دادن و برخورد با ایشان. البته ابتدا پسرها شروع به قُلدری و داد و فریاد کردند به طوری که افراد زیادی جمع شدند اما حاج آقا بدون نگرانی و دلواپسی به کار خودشان ادامه دادند و نصیحت شان می کردند در حالی که خود من نگران بودم ولی ایشان با همان بیان شیرین و علی گونه اش هدایت شان می کردند.
«پرهیز از اسراف»
زمانی که مجلس بودند با ماشین جیپ استیشنی که مجلس به ایشان داده بود به طرف مازندران می رفتیم؛ تقریباً اواخر اسفندماه بود و باران کمی باریده بود اما هوا در حال آفتابی شدن بود و همین باعث می شد آب های داخل جادّه مانند آینه برق بزند. در این حال و هوا حاج آقا شروع کردند به پذیرایی از من با پسته ی دامغان و سیب که به نظرم از دماوندآورده بودند؛ یکی هم خودشان برداشتند. وقتی من سیبم را خوردم مقداری از آن که معمولاً دور انداخته می شود را بیرون انداختم. ایشان به یکباره زدند روی شانه ی من و گفتند: میدانی چه کار کردی؟! گفتم: نه. ابتدا تصوّر کردم شاید در رانندگی خلافی مرتکب شده ام امّا مشکلی از این جهت نبود؛ حتّی یک لحظه فکر کردم خدای ناکرده شاید به کسی یا چیزی برخورد کرده ام و متوجّه نشده ام ولی چیزی داخل جاده نبود؛ تا این که گفتند: ای وای از ما مسلمان ها! آقای اسکندری؛ میوه ی بهشتی را خوردی و مقداری از آن را بیرون انداختی تا ماشین ها از رویش ردّ شوند. وقتی این جمله را گفتند: یک لحظه دست هایم شُل شد و با خودم گفتم: «الله اکبر» خداوند چه نعمتی به ما داده است که قدرش را نمی دانیم.
با این که سال ها از این ماجرا گذشته است برخی اوقات شانه ام را به نیّت این که شهید موسوی آن روز دست شان را رویَش گذاشتند، می بوسم و سفارش و تذکرشان در خاطرم مانده است و از یادم نمی رود.
«لباس مناسب»
سفری هم به منطقه ی رودبار داشتیم جهت شرکت در جلسه ای در کنار سدّ منجیل. آن روز پیراهنی که مجلس به عنوان هدیّه به محافظین داده بود را پوشیدم امّا به خطّ سفیدی که روی لباس بود توجّه نکرده بودم. وقتی به محلّ برگزاری مراسم رسیدیم و جلسه با حضور مسئولین آغاز شد حاج آقا نگاهی زیر چشمی به من کردند که بلافاصله مقصودشان را فهمیدم و متوجّه شدم این پیراهن مناسب جلسه نیست. به ذهنم رسید از جلسه خارج شوم و لباسم را عوض کنم امّا از یک طرف نگران حاج آقا بودم چون محافظ دیگری نداشتند و از طرف دیگر می دانستم ماندنم باعث ناراحتی شان می شود. بالاخره و به هر شکلی که بود به یکی از پاسدارها که در جلسه حضور داشت گفتم: شما مراقب باشید؛ من زودی بر می گردم. بنده ی خدا پرسید: اتفاقی افتاده؟! جواب دادم:نه؛ مشکلی نیست و از جلسه بیرون آمده و از پاسدار دیگری که در محوطه ی مکان برگزاری مراسم بود پیراهنی گرفتم و لباسم را عوض کردم.
- چطور خبر شهادت ایشان را دریافت کردید؟
تقریباً دو ماه قبل از شهادت حاج آقا، مسئولین سپاه رامهرمز تصمیم گرفتند بنده به عنوان مسئول پشتیبانی جبهه عازم منطقه شوم. آقای میرزاده فرمانده سپاه رامهرمز هم در این خصوص دو سه نوبت با حاج آقا صحبت کردند و رضایت ایشان را به دست آوردند. من کارهای مربوط به تصفیه حساب و تحویل اسلحه را در تهران انجام دادم تا این که به زمان سفر حاج آقا به جبهه و بازدیدشان از مناطق جنگی نزدیک شدیم. همین باعث شد مردّد شوم آیا با ایشان به سمت منطقه بروم یا این که زودتر عازم شوم تا زمان آمدن ایشان آن جا باشم؟. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و با ماشین به سمت اهواز آمدم؛ امّا تنها یک روز پس از رسیدنم به اهواز، در منزل خبر اصابت هواپیمای جمعی از مسئولین نظام توسط جنگنده های عراق و شهادت ایشان را شنیدم.
[آقای شریفی از حاضرین در جلسه: برخی نقل کرده اند آقای جعفر دلپسند تصمیم داشتند همراه حاج آقا سوار هواپیما شوند اما شهید موسوی همین طور که از پلّه ها بالا می رفتند آقای دلپسند را بر می گردانند و به ایشان می گویند: شما با ماشین بیایید.]
- با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت کردید.