مصاحبه با آقای عبدالصّمد بازرگانی
- توضیحات
- منتشر شده در دوشنبه, 22 تیر 1394 22:09
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل محصول گفت و گو با آقای عبد الصّمد بازرگانی جانشین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رامهرمز میباشد که به بیان خاطراتی پیرامون ویژگیهای اخلاقی روحانی شهید حجت الاسلام و المسلمین موسوی دامغانی پرداختهاند. شایان ذکر است این مصاحبه در سال ۱۳۹۲ هجری شمسی صورت پذیرفته است و پس از تنظیم و پارهای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم میگردد.
- لطفاً ضمن معرّفی، اگر خاطرهای از شهید موسوی دامغانی دارید، بیان نمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب عبدالصّمد بازرگانی، فرزند رضا و متولّد سال ۱۳۴۸ هجری شمسی هستم.
در زمان حضور شهید موسوی دامغانی در رامهرمز، سنّ بنده کم بود امّا به خاطر علاقهای که به روحانیّت و حضور در مسجد داشتم دور و بَر ایشان زیاد میگشتم چون آقای دامغانی در مسائل مختلف محوریت داشتند و ما را هم تحویل میگرفتند؛کلّاً از ویژگیهای ایشان توجّه به نوجوانها و جوانها بود.
یادم هست یک روز داخل حیاط مدرسه ی راهنمایی امیرکبیر با لباس ورزشی در حال بازی بودم که آقا وارد مدرسه شدند. من که توقّع نداشتم ایشان را آن جا ببینم ابتدا جا خورده و کمی خجالت کشیدم امّا هر جوری بود رفتم و دست شان را بوسیدم.
یک بار هم آمده بودند مسجد شهداء و در حالی که بچّهها و اهالی محلّ نشسته بودند به من اشاره کردند بیا جلو. وقتی متوجّه شدم به من اشاره میکنند چنان خوشحال شدم که انگار مسجد را به من دادهاند؛ یعنی هم از این جهت خوشحال بودم که میدیدم ایشان به مسجد ما آمدهاند و هم از این جهت که در بین افراد حاضر، به من اشاره کرده بودند؛ چون احساس میکردم در ذهن شان، من را به عنوان یکی از مریدان شان میدانند. وقتی جلو رفتم، پرسیدند: معمولاً چند نفر به این مسجد میآیند؟ گفتم: تقریباً همین تعدادی که الآن حضور دارند. آن موقع دو، سه صف آقایان بودند که حدود ده، دوازده نفر جوان در بین شان بود؛ خواهرها هم تقریباً همین تعداد بودند. خلاصه آن شب توفیقی شد که نماز مغرب و عشاء را به ایشان اقتدا کنیم.
خُب این ماجرا گذشت تا این که سال ۱۳۶۴ و چند روز قبل از شهادت شان آمدند خطّ مقدّم تا به بچّههای رامهرمز که برای عملیّات والفجر هشت آماده میشدند، سر بزنند. به نظرم یکی دو روز قبل از عملیّات بود و ما به صورت دستههای جدا از هم، داخل خانههایی مستقرّ شده بودیم. یادم هست آن روز وقتی درب اطاق باز شد به یکباره چشم مان به آقای دامغانی افتاد و بار دوّمی شد که از حضورِشان جا می خوردم چون انتظار نداشتم بتوانم در آن ساعات ایشان را ببینم. اتفاقاً وقتی آمدند من را در آغوش خودشان گرفتند؛ من هم صورت شان را بوسیدم. بعد فرمودند: آقای بازرگانی تو هم که این جا هستی؟ ایشان با توجّه به این که با اخوی هایم حاج ستّار و آقا کریم ارتباط داشتند فامیلی من را میدانستند. خلاصه، جمع ما از حضور آقای دامغانی خیلی خیلی خوشحال شد؛ شاید خوشحالی من باز به این خاطر بود که بنده را فراموش نکرده بودند و درآن شرائط توفیق زیارت ایشان را به دست آورده بودم.
به نظرم توضیح این نکته هم مفید باشد که ما ۲۷ بهمن ماه ۶۴ در محور فاو- امّ القصر وارد عمل شدیم لذا حضور ایشان در منطقه جهت دیدار با بچّهها به چند روز قبل از این زمان برمیگردد. البته از آن جا که عملیّات والفجر هشت، نزدیک یک ماه به طول انجامید این شهید بزرگوار، دوباره در روز اوّل اسفند برای سرکشی به مناطق عملیّاتی راهی اهواز شدند که هواپیمای ایشان و جمعی از مسئولین نظام مورد حمله ی جنگندههای عراق قرار گرفت و در نزدیکی فرودگاه اهواز به شهادت رسیدند.
- با تشکّر از این که در این گفت و گو شرکت کردید.